داستان کوتاه و آموزنده لبخند مخصوص

0

از شادی اینکه بعد یه امتحان سخت میریم اردو، سر از پا نمیشناختیم و هی سروکول هم می پریدیم! نیم ساعت بعد، اتوبوس اومد و به همراه مدیر و سه چهارتا معلم راهی مرکز نگهداری از معلولان جسمی- حرکتی شدیم.

اینکه برای چی میرم اونجا، برام زیاد مهم نبود. مهم تفریح با همکلاسی هام بود. بالاخره بعد از دو ساعت، به اونجا رسیدیم. طبق معمول به شلوغ بازیمون ادامه دادیم عوض اینکه به حرف های پرستار راهنما گوش کنیم! به هر صورت من زیاد از تماشای آدمهای دست و پا ناقص و مریض حال خوشی بهم دست نداد. بدتر اعصابم خراب شد! آخرش به دستور مدیر، همه یه گوشه ای از راهرو جمع شدیم. توی هیاهوی بچه ها، مدیر گفت:

ـ بچه های ناقص رو دیدید بچه ها؟

همه یکصدا گفتیم:

ـ بله…

بعدش پرستار راهنما پاکتی رو بدست گرفت و گفت…

_ بچه ها، یه میلیون تومن پول توی این پاکته!… کی این پولهارو میخواد…

همه دست بلند کردیم. راهنما گفت…

_ نه! من این پولهارو به کسی میدم که یه بند از انگشتش رو قطع کنه و بده به من!

با شنیدن این حرف، یهو همه دست هامونو انداختیم پائین! راهنما گفت…

_ چی شد پس؟ کسی نیست معامله کنیم…

همه بچه ها به فکر فرو رفتند و در یه آن، سکوت سنگینی حاکم شد. راهنما به حرفهاش ادامه داد در حالیکه من دیگه منظورشو فهمیده بودم. حس خوبی سراغم اومد. به انگشتهای دستم خیره شدم و آروم اونارو مشت کردم. بعد چشمهامو بستم و سرمو گرفتم بالا. یه نفس عمیق کشیدم و برای اولین بار لبخند مخصوصی از روی شکر به خدای مهربونم هدیه کردم.

ممکن است شما دوست داشته باشید
ارسال یک پاسخ