داستان کوتاه عشق نافرجام

0

وقتی واسه اولین بار مینا امیدو دید فقط نگاش کرد هیچ حرفی نتونست بزنه چون از خانوادش تعریف امید و زیاد شنیده بود ولی زمانی که با او روبرو شد امیدو یه آدم

مغرور و خودپرست دید مدتها از اولین دیدار گذشت تااینکه،امید به خونه ی پدر مینا اومد.

امید آدمی بود که از دخترا بی زار بود ولی اینبار قلب امید برای مینا بی تابی می کرد. ولی مینا باز امید و خودخواه ترین آدم می دید بعد چند ماه خانواده مینا به شهری که خانواده امید سکونت داشتن رفتن امید با رفتاراش مینا رو متوجه عشقش نسبت به خودش کرد.

هردو عاشق هم شدن یا امید خونه پدر مینا بود یا مینا به شهر عمو میرفت اخه مادر امید دختر عموی مینا بود عشق اون دوتا روز به روز بیشتر می شد،مادر امید وقتی که یه دختر هیجده ساله بود عاشق پسر عموی خودش که برادر مینا بود شده. ولی پسر عموش قبول نکرده بود و مادر امید زن عمو رو مقصر می دونست. و اون و به یه مرد پیر که دوتا زن طلاق داده بود دادن و شوهرش بعد چند سال فوت کرده بود.

امید و مینا دیوونه وار همدیگرو می خواستن، امید از مادرش خواست که مینا رو براش خواستگاری کنه . ولی مادرش قبول نکرد سماجتهای امید کار به جای نبرد، و مادرش به خاطر لجبازی های پسرش خودشو آتیش زد. تا مانع عشق اون دوتا بشه امید مادر و به بهترین متخصصا برد و مادر و معالجه کرد. و دختر خاله امید و براش گرفت تا عشق اونها مثل بقیه ابدی بشه، امید ازدواج کرد و صاحب بچه شد ولی مینا بعد از این سالها باز مجرد موند نه به عشق امید فقط بخاطر اعتمادی که نسبت به مردا داشت از دست داده بود.

کاش که عاشق ز معشوق طلب جان می کرد

تا که هر بی سرو پایی نشود یار کسی

ممکن است شما دوست داشته باشید
ارسال یک پاسخ