۱۷ ساله بودم که به خواسته های مرد متاهل تن دادم و …

1

آه نامادری‌ام، دامنم را گرفت. یک سال بعد‌از مرگ مادرم، او وارد زندگی‌مان شد. خیلی سعی می‌کرد جای خالی مادر را برایم پر کند.

نمی‌دانم چرا چشم دیدنش را نداشتم. البته حرف‌های خاله‌ام که می‌گفت «پدرت نباید به این زودی زن می‌گرفت»، بی‌تأثیر نبود. نامادری، با‌وجود بداخلاقی‌هایم، یک کلمه پیش پدرم حرف نمی‌زد و سعی می‌کرد که مشکلی به وجود نیاید، اما پدرم کم‌کم به رفتارهایم حساس شد و فهمید چقدر همسرش را اذیت می‌کنم.

دو سال گذشت  و من ۱۷ ساله شدم و اختلاف‌های ما با تولد خواهر ناتنی‌ام جدی‌تر شد. در آن شرایط، پدرم که نمی‌خواست کم بیاورد، چندبار مرا در حضور همسرش کتک زد. همین بهانه‌ای بود تا به او و نامادری‌ام حس تنفر پیدا کنم.

در فضای مجازی با مردی آشنا شدم که زن و بچه داشت. این مرد سی‌ و‌ چهار ساله درگیر مشکلات و بدبختی‌های خودش بود. او همسرش را طلاق داد و طبق قراری که گذاشته بودیم، به خواستگاری‌ام آمد. باوجود مخالفت شدید خانواده‌ام، کاری کردم که پدرم در منگنه قرار بگیرد.

پس‌از یک فرار چند‌ روزه، با مرد رؤیاهایم ازدواج کردم، اما چه فایده که حساب‌ و کتاب‌هایم درست از آب در‌ نیامد. بچۀ همسرم نمی‌تواند مرا جای مادرش بپذیرد و آن‌قدر اذیتم می‌کند که مشکل روحی پیدا کرده‌ام. شوهرم از او حمایت می‌کند و سر این موضوع بارها مرا مورد ضرب‌ و شتم قرار داده است. مانده بودم چه کنم. از خانه فرار کردم. چند‌روزی در خانۀ یکی از آشنایان بودم.

با اعلام شکایت شوهرم، مأموران کلانتری ‌۲۱ مرا به کلانتری آوردند. اگر به حرف‌های دلسوزانۀ پدرم و نامادری‌ام که زن بسیار خوبی است، گوش می‌دادم این‌طور نمی‌شد.

ممکن است شما دوست داشته باشید
پاسخ به ندا
لغو پاسخ

1 نظر
  1. ندا می گوید

    تیترتون چرا به مطلب اصلا جور در نمیاد