زن مطلقه در میهمانی پیشنهاد بیشرمانه ای داد و …

0

دیگر از بی مهری های همسرم خسته شده ام و قصد دارم دوباره ازدواج کنم اما می خواهم این ازدواج پس از مشاوره های اجتماعی و به صورت قانونی انجام شود چرا که همسرم از من تمکین نمی کند و به مسیر اشتباه خود ادامه می دهد…

مرد ۵۰ ساله در حالی که بیان می کرد یک پیشنهاد بی‌شرمانه از سوی یکی از بستگان همسرم، زندگی شیرینم را به هم ریخت، به کارشناس اجتماعی کلانتری سپاد مشهد گفت: وقتی دیپلم گرفتم و خدمت سربازی را به پایان رساندم، بلافاصله وارد بازار کار شدم و خیلی زود با سرمایه ای که پدرم در اختیارم گذاشت در بازار به فردی سرشناس تبدیل شدم تا جایی که دیگر خودم به سرمایه هنگفتی دست یافتم. در همین زمان با «مهلا» ازدواج کردم. زندگی ام هر روز بیشتر رونق می گرفت و من از این وضعیت بسیار شادمان بودم. این در حالی بود که تولد دخترم، صفایی دیگر به زندگی مان بخشید. دیگر فردی سرمایه دار بودم و تلاش می کردم تا خانواده ام از همه امکانات تفریحی و رفاهی برخوردار باشند. به طوری که حتی واحدهای آپارتمانی گران قیمت در برخی از شهرهای کشور خریدم تا هنگام مسافرت در آسایش باشیم.

شیرینی این زندگی با به دنیا آمدن پسرم دوچندان شد ومن هر روز بیشتر احساس خوشبختی می کردم تا این که ۲ سال قبل، ماجرایی رخ داد که آرام آرام همه زندگی ام را تحت تاثیر قرار داد. آن شب در منزل یکی از بستگان همسرم میهمان بودیم، او به دلیل اختلافات خاص خانوادگی که با همسرش داشت به تنهایی زندگی می کرد و من سعی می کردم با ابراز محبت به او از ناراحتی هایش بکاهم. همان شب آن زن به نام سهیلا، وقتی فرصت مناسبی پیدا کرد و ما با یکدیگر تنها شدیم پیشنهاد بی شرمانه ای را مطرح کرد که من بلافاصله از خانه اش خارج شدم و به همراه خانواده ام به منزل خودمان بازگشتم.

از آن روز به بعد، آن زن زندگی مرا به هم ریخت و مدام در گوش همسرم زمزمه می کرد که نباید به همسرت اهمیت بدهی! او موضوع آن شب را برعکس برای همسرم بازگو کرده بود، به همین خاطر «مهلا» دیگر اعتمادی به من نداشت. کار به جایی کشید که همسرم را به یکی از مکان های مذهبی بردم و سوگند خوردم که آن زن دروغ می گوید و به همسرم گفتم می توانم با ثروت زیادی که دارم هر زنی را اختیار کنم اما به خاطر فرزندانم تاکنون این رفتارها را تحمل کرده ام ولی همسرم حرف هایم را باور نکرد و از آن روز به بعد رفتارهای انتقام جویانه اش شروع شد. به طوری که از من تمکین نمی کند و حرف شنوی ندارد. زجرآورتر از این موضوع آن است که «مهلا» دختر ۱۸ ساله ام را نیز با خودش همراه کرده و او را نسبت به من بدبین ساخته است. او دیگر غذایی در منزل درست نمی کند و اهمیتی به من نمی دهد. وقتی اعتراض می کنم که چرا با مربی گلف آقا تمرین می کنی؟ می گوید اشکالی ندارد. وضعیت زندگی من کاملا به هم ریخته است و دیگر هیچ گونه آسایش و سعادتی را در زندگی احساس نمی کنم. چندین بار در جلسات مشاوره نیز شرکت کرده ایم اما به محض این که حرف نصیحت آمیزی می شنود محل را ترک می کند. حالا هم فقط می خواهم…

ممکن است شما دوست داشته باشید
ارسال یک پاسخ