مراسم ازدواج شهید اندرزگو +عکس همسرش

0

در اوایل سال ۱۳۴۳، در حالی که ۲۵ سال سن داشت، با معرفی مهدی عراقی، برای خواستگاری به منزل حاج رضا خواجه محمد علی رفت و دختر او را خواستگاری کرد، اما این وصلت، چند ماهی بیشتر طول نکشید و بعد از قتل حسنعلی منصور، فشار روی وی و همسر و خانواده همسرش زیاد شد و بارها آنها را به بازجویی کشاندند و لذا این زندگی نوپا، دیری نپایید.

همسر علی اندرزگو همسر شهید اندرزگو فرزندان علی اندرزگو فرزندان شهید اندرزگو عکس قدیمی عکس قبل از انقلاب زندگینامه علی اندرزگو خانواده علی اندرزگو پسر علی اندرزگو بیوگرافی کبرا سیل سه پور ایران قبل از انقلاب

وی مدت هفت سال سرگردان و بدون خانواده بود تا سرانجام با وساطت حجت‌الاسلام موسوی، امام جماعت مسجد چیذر و حجت‌الاسلام سید علی اصغر هاشمی، سرپرست حوزه علمیه چیذر و با نام مستعار شیخ عباس تهرانی، به خواستگاری دختر آقای عزت‌الله سیل سه پور رفت. حاصل این ازدواج چهار پسر به نام‌های سید مهدی، سید محمود، سید محسن و سید مرتضی بود.

گفتگو با بانو کبری سیل سپور همسسر شهید سید علی اندرزگو

همسر علی اندرزگو همسر شهید اندرزگو فرزندان علی اندرزگو فرزندان شهید اندرزگو عکس قدیمی عکس قبل از انقلاب زندگینامه علی اندرزگو خانواده علی اندرزگو پسر علی اندرزگو بیوگرافی کبرا سیل سه پور ایران قبل از انقلاب

*خانم اندرزگو قدری از خودتان بگویید.

اهل شمیران هستم. دوروبر اختیاریه و اسمم کبرا سیل‌سه‌پور است.

*چطور شد با شهید اندرزگو آشنا شدید؟

شاید شانزده سال بیشتر نداشتم که ایشان به خواستگاری من آمدند. البته حاج آقا موسوی خانواده ما را به ایشان معرفی کرده بودند. حاج آقا موسوی الان به رحمت خدا رفته. آن روزها پیش نماز محله بودند و در حوزه علمیه چیذر درس می‌دادند یا می‌خواندند. در همین مدرسه با شهید اندرزگو آشنا شدند که تازه به چیذر آمده و طلبه شده بود.

*شهید اندرزگو هم اهل همان محله‌های اطراف بودند؟

خیر، آقای اندرزگو مادرشان اصفهانی بود و پدرشان تهرانی. خود ایشان هم در تهران متولد شده بود. بچه میدان غار بود و همان جا هم بزرگ شده بود؛ درست در جنوبی‌ترین نقطه تهران.

*ایشان با خانواده‌شان آمده بودند خواستگاری؟

نه! تنها آمده بود، چون فراری بود. حدود شش سالی می‌شد که دور از خانواده زندگی می‌کرد. البته این را بعدها فهمیدم.

*از حرف های آن روز چیزی یادتان مانده است؟

ایشان وقتی آمدند گفتند من زیر بوته به عمل آمده‌ام! اصلاً هیچ کس را ندارم. به مادرم گفت، «شما باید برای من مادری کنید. شما که دخترتان را به من می‌دهید همکاری و همیاری کنید.» ما نمی‌دانستیم، گفتیم بنده خدا لابد کسی را ندارد.

*مهریه شما را چقدر معلوم کردند؟

مهریه هفت هزار تومان بود. اما چون آن روزها، افراد با هفت هزار تومان مکه‌ای می‌شدند. من گفتم شش هزار و پانصد تومان باشد تا دینی به گردن ایشان نباشد.

*ازدواج شما در چه سالی بود؟

سال ۱۳۴۹. یک ماه مانده بود به تولد حضرت زهرا(س) که عقد کردیم. یک ماه عقد کرده ماندم و روز تولد حضرت زهرا(س) به خانه بخت رفتم. ایشان خانه‌ای در چیذر گرفته بود. مستأجر بودیم با دو اتاق.

*اولین فرزندتان «مهدی» در همین خانه به دنیا آمد؟

بله! آقا سید مهدی را خدا در همین خانه به ما داد. مهدی چهار ماهه بود که از این خانه رفتیم. خانه‌ای رهن کرده بودند کنار خانه آقای صدری. حدود چهار ماه آنجا بودیم که یک روز ایشان آمدند و گفتند، « من تحت نظر هستم و باید فرار کنیم. اگر شما مایل هستید با من بیایید.» مقداری از اسباب‌ها را زود جمع کردیم و آمدیم قم. به من می‌گفت، «به همه گفته‌ام برادرم تصادف کرده است و باید سری به او بزنم.» بخشی از اسباب و اثاثیه‌مان در همان خانه رهنی ماند.

*آمدید قم؟  

بله! اتاقی در کوچه جوب شور اجاره کرده بود. البته صاحب‌خانه، ایشان را از قبل می‌شناخت. چند ماه هم در همین کوچه که آن روزها در اطراف شهر قم بود، زندگی کردیم، ولی بعد به خاطر اینکه خانه لو رفته بود، دوباره فرار کردیم تهران. البته دیگر اسباب و اثاثیه نیاوردیم. یک ساک برداشتم و مهدی را.

*شما می‌دانستید ایشان فعالیت سیاسی ـ نظامی دارد؟

قبل از شروع زندگی با ایشان چیزهایی درباره ظلم سلطنت پهلوی و پانزده خرداد می‌دانستم. از آنجا که خانواده ما متدین بودند، این حرف ها در خانه ما هم مطرح می‌شدند، به خصوص کشتار حوزه علمیه قم همیشه برای من تأثرانگیز بود. بعداً فهمیدم که ایشان همان کسی است که در ترور حسنعلی منصور به همراه محمد بخارایی بود و موفق شد فرار کند و بیاید قم و از همان روز فرارهای پی در پی ایشان شروع شد. در قم هم درس طلبگی می‌خواند و هم کارهایی می‌کرد که کسی متوجه نشود؛ مثل مرغداری و…

یک روز در یکی از مدرسه‌های قم منبر رفت و علیه پهلوی حرف زد. ساواک هم قصد داشت   او را دستگیر کند؛ بدون اینکه بداند این همان کسی است که در ترور منصور نقش جدی داشته است. ایشان آمد تهران و در حوزه علمیه چیذر مشغول تحصیل شد.

*روزی که به خواستگاری شما آمدند، لباس روحانی تنشان بود؟

خیر! آن موقع هنوز روحانی نشده بود. لباسش از آن کت‌های بلند بود که طلبه‌ها قبل از لباس پوشیدن، آن را به تن می‌کردند؛ اما وقتی عقد کردیم لباس روحانی پوشیدند. یک روز که به نظرم عید مبعث بود آقای فلسفی برای شرکت در جشن عید به حوزه علمیه چیذر آمد و مراسم عمامه گذاری هم بود که چند طلبه عمامه گذاری کردند که یکی‌شان هم شهید اندرزگو بود که به دست آقای فلسفی عمامه گذاشت  و به نام شیخ عباس تهرانی معروف شد.

*تا آنجا که می‌دانیم تا روز شهادت شهید اندرزگو در مشهد ماندگار شدید؟

همین طور است؛ ولی در آن چند سال آن قدر خانه عوض کردیم که تعداد آنها از یادم رفته است. آن قدر جابه جا شدیم که امید استقرار در یک خانه را ولو به مدت یک سال نداشتیم. البته در خانه آخری که فرزند سوممان به دنیا آمد، یک سالی بود که نشسته بودیم. سه فرزند من در مشهد به دنیا آمدند. چون کسی را نداشتیم، موقع وضع حمل همه کارها را خودم می‌کردم و بعد از چند روز بلند می‌شدم و به کارهایم می‌رسیدم. حالا خدا چه قوتی به من داده بود، فقط خودش می‌داند. البته هفته اول را خود شهید اندرزگو از خانه بیرون نمی‌رفت و به کارهایم می‌رسید. هنوز هم مدیون کمک‌ها و بزرگواری‌های او هستم.

*از شهادت ایشان، چگونه مطلع شدید؟

شانزدهم ماه مبارک رمضان سال ۱۳۵۷ بود که شهید اندرزگو آمد تهران. روز نوزدهم در خیابان سقاباشی به کمین ساواک افتاد و به شهادت رسید. ایشان آن روز تلفنی با من صحبت کرد. تلفن خانه ما هم کنترل می‌شد. ساواک هم شبانه به خانه ما ریخت. یعنی از در و دیوار بالا آمدند. من بیشتر شبها آیه الکرسی می‌خواندم. شهید اندرزگو گفته بود، «اگر این آیه را بخوانی،‌ هیچ اتفاقی نمی‌افتد.هر کس هم بخواهد شب بیاید، می‌رود و روز می‌آید. لازم نیست تو بترسی.» آن شب من آیه الکرسی را خواندم و خوابیدم. صبح که شد، دیدم ساواکی‌ها آمدند. بعد فهمیدم همان شب ساواکی‌ها داشتند از در و دیوار خانه بالا می‌آمدند که همسایه‌ها می‌بینند و می‌گویند، «این بنده خدا که شوهرش همیشه مسافرت است. زن جوان را با چهار تا بچه می‌گذارد و می‌رود. حالا هم دزدها دارند از دیوار خانه‌شان بالا می‌روند.» همسایه‌ها داد و قال راه می‌اندازند و ساواکی‌ها هم می‌روند و صبح می‌آیند. اول وقت ساواک خانه را محاصره می‌کند. من نمی‌دانستم دیشب در خیابان سقاباشی تهران چه اتفاقی افتاده است. از شهادت ایشان بی‌خبر بودم.

*بعد از محاصره خانه، ساواک چه کرد؟

چند مأمور مرا به کوی طلاب آوردند. آنجا یک قطعه زمین داشتیم. آنان خیال می‌کردند که ما در این زمین اسلحه دفن کرده‌ایم. چیزی آنجا نداشتیم. شهید اندرزگو به من گفته بود، «من همه وسایل را می‌گذارم دم دست که اگر ساواکی‌ها ریختند خانه، شما را اذیت نکنند، دیوارها را خراب نکنند. ایشان یک جاسازی‌هایی کرده بود که همه آنها را درآورد و ریخت توی کارتن و گذاشت کنار جا کتابی. وقتی ساواکی‌ها آمدند، هم بی‌سیم و هم اسلحه‌ ها را بردند. چند رادیوی کوچک هم بود.

*تعداد مأموران ساواک که در خانه شما بودند، یادتان مانده است؟

حدود پانزده نفر توی خانه بودند و عده‌ای هم بیرون. آنها مرا وسط اتاقی نشانده بودند و خودشان هم دور تا دور اتاق ها یا نشسته بودند و یا قدم می‌زدند. اصلاً اجازه نمی‌دادند از این اتاق به آن اتاق بروم. حتی وقتی می‌خواستم بچه‌ها را به دستشویی ببرم،‌ می‌آمدند و جلوی در توالت می‌ایستادند. شب آخر از آنان خواستم که بروم توی اتاق بچه‌ها و کنارشان بخوابم. بچه‌ها در این چند روز خیلی کلافه شده بودند.

*اجازه دادند؟

بله! رفتم توی اتاق بچه‌ها. خیلی خسته بودم. ساواکی‌ها از صبح تا شب از من بازجویی می‌کردند. بچه کوچکم را خواباندم. به یاد بعضی از حرفهای شهید اندرزگو افتادم که از معجزه ائمه برایم تعریف می‌کرد و من در آن لحظه‌ها باور کردم که ائمه مراقب من و بچه‌هایم هستند. در همین فکر و خیال بودم و ساعت حدود دوازده شب بود که یک دفعه صدای عجیب و غریبی از بیرون خانه آمد. انگار یک لشکر پشت در حیاط همهمه می‌کردند، زنگ در حیاط را می‌زدند، در حیاط را که بزرگ و آهنی بود می‌کوبیدند، طوری که انگار می‌خواستند در را از جا بکنند. ساواکی‌ها با عجله آمدند توی اتاق من و بچه‌ها  و با ترس و لرز گفتند، «اینها کی هستند که ریخته اند پشت در؟» گفتم،‌ «من کسی را اینجا ندارم. من جز حضرت علی و خدا هیچ کس را ندارم.» ساواکی‌ها به من فحش دادند و گفتند، «تو دیوانه‌ای! تو دیوانه‌ شده‌ای.» در اتاق را بستند و رفتند. تلفن زدند. بی‌سیم زدند.گفتند، «عده زیادی آمده‌اند پشت در. اینها کی هستند؟» وجواب شنیدند که، «مأمور دم در حیاط نشسته است. احدی در کوچه نیست. فقط مأموران ما هستند. شما اشتباه می‌کنید.»

*شما را به کدام زندان آوردند؟

زندان اوین. بعد از هفت سال من تهران را می‌دیدم. نزدیک اوین که رسیدیم، چشم مرا بستند. ساواکی‌ها با هم حرف می‌زدند. یکی از حرف هاشان این بود که، «الان این سربازها ما را می‌بینند و می‌گویند چرا اینها یک زن و چهار تا بچه را دستگیر کرده‌اند.» وسط راه یکی‌شان پیاده شد و رفت. دو نفر دیگر مرا آوردند و تحویل زندان دادند.

*از شما بازجویی هم کردند؟

بله! همان اول بازجویی‌ام کردند. بچه‌ها هم طفلک‌ها بلاتکلیف بودند. به همین خاطر، بی‌حوصلگی می‌کردند و این مسئله باعث اذیت و آزار اطرافیان می‌شد. همان روز پدر و مادرم را خواستند که بیایند و بچه‌ها را ببرند. فقط بچه شیرخوارم پیشم ماند که البته شیرم خشک شده بود و این هم مشکل دیگری برای بچه و خودم بود. بچه‌ها را تحویل پدر و مادرم دادم و من همراه طفل شیرخوارم راهی سلول شماره ۲۹ شدم.

*کی از شهادت ایشان مطلع شدید؟

وقتی از زندان اوین آزاد شدم. آمدم خانه مادرم. آنان خبر داشتند. باورش برایم سخت بود. فهمیدم که ساواکی‌ها وقتی در کوچه سقاباشی محاصره‌اش می‌کنند و به طرفش تیراندازی می‌کنند، شهید اندرزگو با این که مجروح شده بود، کاغذهایی را که به همراه داشت وخیلی به درد ساواک می‌خورد،‌ با خون خودش آغشته کرده و خورده بود. وقتی هم او را روی برانکارد می‌‌گذارند که ببرند، خودش را از روی برانکارد، روی زمین می‌اندازد تا خون بدنش بیشتر برود و تا زنده است، به دست پهلوی ملعون نیفتد. در آن لحظه‌ها، می‌گویند حتی بعضی از ساواکی‌ها هم متأثر شده بودند. ایشان در آن حال اشهدش را می‌گفت. حالا هر ماه رمضان، خیلی این حالات ایشان به نظرم می‌آید و متأثرم می‌کند. بیشتر وقت ها که برای مصاحبه می‌آیند، این حالات شهید اندرزگو می‌آید جلوی چشمانم و گریه می‌کنم. با این که این همه مشکلات داشته‌ام و چهار پسر هم بزرگ کرده‌ام، ولی هنوز به همان شدت عاطفی هستم.

 

ممکن است شما دوست داشته باشید
ارسال یک پاسخ