راز تلخ نوعروس او را در دوران عقد به دادگاه کشاند

0

زندگی ما سه سال است که در درگیری و کشمکش می‌گذرد. شوهرم دادخواست طلاق داده است و من هم جدا شدن را پذیرفته ام و در برابر این خواسته مقاومت نمی کنم.

پیوند زندگی ما که شروع شد فکر می‌کردیم روزهای خوبی در انتظارمان خواهد بود چون نه ‌اختلاف فرهنگی چندانی داشتیم و نه وضع مالی نامناسبی و به طور کلی همه شرایط برای خوشبختی‌ هر دو نفرمان در ظاهر فراهم بود اما حالا پیش از آن که زیر یک سقف قرار گیریم به آخر خط رسیده و تصمیم به جدایی گرفته ایم و هر چند این جدایی برای ما سخت ‌است اما ادامه دادن این رابطه هم فایده‌ای ندارد.

حالا به دادگاه خانواده آمده ایم تا قاضی آخرین حرف های ما را بشنود و حکم جدایی را صادر کند.«زیبا» درباره زندگی‌اش گفت: در یک آتلیه کار می‌کردم و همان جا با شوهرم آشنا شدم. شوهرم در مغازه دیگری کنار محل کار من که متعلق به پدرش بود، کار می‌کرد تا این‌که یک روز ابراز علاقه‌ کرد و اجازه خواست تا به خواستگاری ام بیاید، من هم با مادرم صحبت کردم و آن ها آمدند.

خانواده «رضا» درباره پدرم پرسیدند و ما گفتیم سال‌هاست از او خبری نداریم و شنیده‌ایم فوت کرده است؛ این توافقی بود که بین من و مادرم انجام شد. وقتی من و رضا عقد کردیم، او فکر می‌کرد پدرم از دنیا رفته است تا این‌که چند ماه بعد از عقد یک روز در حالی که او کنارم نشسته بود، پدرم به من تلفن کرد و این تلفن زندگی مرا دگرگون کرد. از آن به بعد رضا دیگر به من اعتماد نمی کرد و مرا به دلیل دروغی که گفته ‌بودم، نبخشید البته چند ‌بار گفت مرا بخشیده است اما این‌طور نبود. حالا بعد از گذشت سه سال از عقد با این‌که عاشق شوهرم هستم، تصمیم او را درست می‌دانم. ما بر سر حق ‌و حقوقی که داشتیم توافق کردیم و او درخواست طلاق داده است و من هم مقاومتی ندارم. رضا هم گفت: زیبا را دختری صادق می‌دانستم. در سه سالی که او را شناخته‌ بودم هیچ‌رفتار ناشایستی از او ندیده‌ بودم. خیلی مهربان بود و همیشه به دیگران کمک می‌کرد. ما از هر نظر به هم می‌آمدیم. هر چند او دختر زیبایی است اما هیچ وقت از چهر‌ه‌اش برای این‌که پیشرفت کند استفاده نکرد و این برای من خیلی ارزشمند بود.

وقتی به او پیشنهاد ازدواج دادم با متانت تمام قبول کرد. بعد از این‌که به خواستگاری‌اش رفتم، از او خواستم هیچ‌وقت به من دروغ نگوید. وقتی عقد کردیم، خوشبختی را در کنار او احساس کردم اما چه فایده که این احساس زیاد دوام نیاورد چون او بر خلاف آن چه خواسته بودم عمل کرد و متوجه شدم درباره پدرش به من دروغ گفته ‌است.وی گفت: سه سال از عقد ما می گذشت و هر بار که صحبت از عروسی می‌شد، دلم می‌لرزید چون نتوانسته ‌بودم در این مدت به همسرم اعتماد کنم. قرار شد یک سوم مهریه‌اش را بدهم البته این خواسته خودش نبود، بلکه من خودم خواستم این پول را بدهم و او هم قبول کرد.

ممکن است شما دوست داشته باشید
ارسال یک پاسخ