وقایع روز ششم محرم؛ مصیبت حضرت قاسم (ع) +دانلود نوحه و اشعار
این جمله را از آقا شنیدند که فرمود:«یعز علی عمک ان تدعوه فلا یجیبک او یجیبک فلا ینفعک»یعنی برادر زاده! خیلی بر عموی تو سخت است که تو بخوانی، نتواند تو را اجابت کند ، یا اجابت کند و بیاید اما نتواند برای تو کاری انجام بدهد.
۱٫ در این روز عبیداللّه بن زیاد نامه ای برای عمر بن سعد فرستاد که: من از نظر نیروی نظامی اعم از سواره و پیاده تو را تجهیز کردهام. توجه داشته باش که هر روز و هر شب گزارش کار تو را برای من میفرستند.
۲٫ در این روز “حبیب بن مظاهر اسدی” به امام حسین علیهالسلام عرض کرد: یابن رسول اللّه! در این نزدیکی طائفهای از بنی اسد سکونت دارند که اگر اجازه دهی من به نزد آنها بروم و آنها را به سوی شما دعوت نمایم.
امام علیهالسلام اجازه دادند و حبیب بن مظاهر شبانگاه بیرون آمد و نزد آنها رفت و به آنان گفت: بهترین ارمغان را برایتان آوردهام، شما را به یاری پسر رسول خدا دعوت میکنم، او یارانی دارد که هر یک از آنها بهتر از هزار مرد جنگی است و هرگز او را تنها نخواهند گذاشت و به دشمن تسلیم نخواهند نمود. عمر بن سعد او را با لشکری انبوه محاصره کرده است، چون شما قوم و عشیره من هستید، شما را به این راه خیر دعوت مینمایم… .
در این هنگام مردی از بنیاسد که او را “عبداللّه بن بشیر” مینامیدند برخاست و گفت: من اولین کسی هستم که این دعوت را اجابت میکنم و سپس رجزی حماسی خواند:
قَدْ عَلِمَ الْقَومُ اِذ تَواکلوُا وَاَحْجَمَ الْفُرْسانُ تَثاقَلُوا
اَنِّی شجاعٌ بَطَلٌ مُقاتِلٌ کَاَنَّنِی لَیثُ عَرِینٍ باسِلٌ
“حقیقتا این گروه آگاهند ـ در هنگامی که آماده پیکار شوند و هنگامی که سواران از سنگینی و شدت امر بهراسند، ـ که من [رزمندهای] شجاع، دلاور و جنگاورم، گویا همانند شیر بیشهام.”
سپس مردان قبیله که تعدادشان به ۹۰ نفر میرسید برخاستند و برای یاری امام حسین علیهالسلام حرکت کردند. در این میان مردی مخفیانه عمر بن سعد را آگاه کرد و او مردی بنام “ازْرَق” را با ۴۰۰ سوار به سویشان فرستاد. آنان در میان راه با یکدیگر درگیر شدند، در حالی که فاصله چندانی با امام حسین علیهالسلام نداشتند. هنگامی که یاران بنیاسد دانستند تاب مقاومت ندارند، در تاریکی شب پراکنده شدند و به قبیله خود بازگشتند و شبانه از محل خود کوچ کردند که مبادا عمر بن سعد بر آنان بتازد.
حبیب بن مظاهر به خدمت امام علیهالسلام آمد و جریان را بازگو کرد. امام علیهالسلام فرمودند: “لاحَوْلَ وَلا قُوَّهَ اِلاّ بِاللّهِ”
در این روز، سنه ۴۰۶، وفات کرد در بغداد سید اجل شریف و عنصر لطیف محمد بن الحسین معروف به سید رضى ذوالحسبین نقیب علویه و شریف اشراف بغداد و این سید بزرگوار برادر سید مرتضى است که وفاتش در روز ۲۵ ربیع الاول ذکر مى شود و آن جناب بعظمت شاءن و علو همت و فصاحت زبان ، معروف است . وفاتش قبل از سید مرتضى واقع شد و فخر الملک وزیر بهاء الدوله بن عضد الدوله دیلمى و جمیع اعیان و اشراف و قضات بغداد بجنازه او حاضر شدند. سید مرتضى نتوانست از کثرت جزع و غصه ، جنازه برادر را مشاهده کند، لاجرم در تشییع و دفن او حاضر نشد بلکه در حرم مطهر جدش حضرت موسى کاظم ع رفت و فخر الملک بر جنازه سید رضى نماز خواند و در خانه خود، سید سعید را دفن کردند و آخر روز بود که فخر الملک بحرم رفت و سید مرتضى را از حرم بخانه آورد و بعد از چندى جسد شریف سید رضى را بکربلا حمل کردند و در نزد قبر والدش در جوار امام حسین علیه السلام دفن نمودند.
سید رضى را تصنیفات رائقه است از جمله : مجازات قرآن ، مجازات النبویه و کتاب معانى القرآن و از مجهوعات آنجناب کتاب نهج البلاغه است و اشعار بسیار گفته و جماعتى از فضلاء آن اشعار را جمع کردند و تدوین نموده اند و فضلا را باشعار او عنایتى تمام است و او را اشعر قریش گفته اند.*
*****
**ازدواج حضرت قاسم بن الحسن (ع)؛ تحریف تاریخ
قاسم بن الحسن(علیه السلام) در واقعه ی کربلا هنوز به پانزده سالگی نرسیده بود. طبری میگوید: قاسم ده سال داشت و در مقتل ابی مخنف آمده: قاسم در کربلا چهارده ساله بود.[۱] علامه مجلسی بر این باور است که ماجرای عروسی قاسم سند معتبری ندارد. منشأ این حکایت دو کتاب است؛ یکی منتخب المراثی، اثر شیخ فخرالدین طریحی ـ نویسندهی مجمع البحرین ـ و دیگری روضه الشهدا، نوشتهی ملاحسین کاشفی ـ صاحب انوار سهیلی ـ است. این کتاب اولین مقتلی است که به فارسی نوشته شده است.[۲]
در این باره روایت میکنند که وقتی امام حسین(ع) مسیر مدینه تا کربلا را طی میکرد، حسن بن حسن از عموی خویش، امام حسین(ع)، یکی از دو دختر او را خواستگاری کرد. امام حسین(ع) فرمود: هر یک را که بیشتر دوست داری اختیار کن، حسن خجالت کشید و جوابی نداد، امام حسین(ع) فرمود: من برای تو فاطمه را اختیار کردم که به مادرم دختر رسول خدا، شبیهتر است. به این ترتیب وجود فاطمهی نو عروس در کربلا امری مسلم است. اگر فرض کنیم ازدواج قاسم درست باشد، باید گفت: امام حسین(ع) دو دختر به نام فاطمه داشتند که یکی را به حسن تزویج کرده و دیگری را برای قاسم عقد نمودهاند، یا این که بگوییم: دختری که به عقد قاسم درآمده، نامش فاطمه نبود و نقل تاریخ در این مورد اشتباه است و اگر این داستان را صحیح ندانیم، باید بگوییم راویان نام حسن را از روی اشتباه، قاسم نقل کرده اند.
در هر صورت، بیشتر تحلیلگران واقعه عاشورا، عروسی قاسم را نادرست میدانند. محدث قمی در منتهیالآمال[۳] و نفس المهموم،[۴] دامادی قاسم را رد میکند و میگوید: نویسندگان، نام حسن را با قاسم اشتباه کردهاند. استاد شهید مرتضی مطهری نیز عروسی قاسم را مردود میداند و مستند میکند به این که در هیچ کتاب معتبری وجود ندارد و حاجی نوری هم بر این باور است که ملاحسین کاشفی، اولین کسی است که این مطلب را در کتاب روضه الشهدا آورده و اصل قضیه صد در صد دروغ است.[۵]
شهادت قاسم بن الحسن بن علی (ع)
رخ چو ماه تمام و قدی چو سرو چمن
نمود در بر خود پیرهن به شکل کفن
ز برج خیمه برآمد چو قاسم بن حسن
ز خیمگاه به میدان کین روان گردید
گرفت تیغ عدو سوز را به کف چون هلال
قاسم بن الحسین علیه السلام به عزم جهاد قدم به سوی معرکه نهاد، چون حضرت سیدالشهداء علیه السلام نظرش بر فرزند برادر افتاد که جان گرامی بر کف دست نهاده آهنگ میدان کرده، بیتوانی پیش شد و دست به گردن قاسم درآورد و او را در بر کشید و هر دو تن چندان بگریستند که در روایت وارد شده حَتّی غٌشِی عَلَیْهِما، پس قاسم گریست و دست و پای عم خود را چندان بوسید تا اذن حاصل نمود، پس جناب قاسم علیه السلام به میدان آمد در حالی که اشکش به صورت جاری بود و میفرمود:
سِبْطِ النَّبِیّ الْمُصْطَفی الْمُؤْتَمِن
بَیْنَ اُناسٍ لاسُقُوا صَوْبَ المَزنِ
اِنْ تَنْکرُوٌنی فَانَا اْبنُ الْحَسَنِ
هذا حُسَیْنٌ کَالْاَسیرالْمُرْتَهَن
پس کارزار سختی نمود و به آن صغر سن و خردسالی سی و پنج تن را به درک فرستاد. حمید بن مسلم گفته که من در میان لشکر عمر سعد بودم پسری دیدم که به میدان آمده گویا صورتش پاره ماه است و پیراهن و ازاری در برداشت و نعلینی در پا داشت که بند یکی از آنها گیسخته شده بود و من فراموش نمیکنم که بند نعلین چپش بود، عمرو بن سعد ازدی گفت: به خدا سوگند که من بر این پسر حمله میکنم و او را به قتل میرسانم، گفتم سبحان الله این چه اراده است که نمودهای؟ این جماعت که دور او را احاطه کردهاند از برای کفایت امر او بس است دیگر ترا چه لازم است که خود را در خون او شریک کنی؟ گفت به خدا قسم که از این اندیشه برنگردم، پس اسب برانگیخت و رو برنگردانید تا آنگاه که شمشیری بر فرق آن مظلوم زد و سر او شکافت پس قاسم به صورت بر روی زمین افتاد و فریاد برداشت که یا عماه چون صدای قاسم به گوش حضرت امام حسین علیه السلام رسید تعجیل کرد مانند عقابی که از بلندی به زیر آمد صفها را شکافت و مانند شیر غضبناک حمله بر لشکر کرد تا به عمرو (لعین) قاتل جناب قاسم رسید، پس تیغی حواله آن ملعون نمود، عمرو دست خود را پیش داد حضرت دست او را از مرفق جدا کرد پس آن ملعون صیحه عظیمی زد. لشکر کوفه جنبش کردند و حمله آوردند تا مگر عمرو را از چنگ امام علیه السلام بربایند همینکه هجوم آوردند بدن او پامال سم ستوران گشت و کشته شد. پس چون گرد و غبار معرکه فرو نشست دیدند امام علیه السلام بالای سر قاسم است و آن جوان در حال جان کندنست و پای به زمین میساید و عزم پرواز به اعلی علیین دارد و حضرت میفرماید سوگند با خدای که دشوار است بر عم تو که او را بخوانی و اجابت نتواند و اگر اجابت کند اعانت نتواند و اگر اعانت کند ترا سودی نبخشد، دور باشند از رحمت خدا جماعتی که ترا کشتند. هذا یَوْم وَاللهِ کَثُرَواتِرُهُ وَ قَلَّ ناصِرُهُ.
آنگاه قاسم را از خاک برداشت و در بر کشید و سینه او را به سینه خود چسبانید و به سوی سراپرده روان گشت در حالی که پاهای قاسم در زمین کشیده میشد. پس او را برد در نزد پسرش علی بن الحسین علیه السلام در میان کشتگان اهلبیت خود جای داد، آنگاه گفت بارالها تو آگاهی که این جماعت مار ا دعوت کردند که یاری ما کنند اکنون دست از نصرت ما برداشته و با دشمن ما یار شدند، ای داور دادخواه این جماعت را نابود ساز و ایشان را هلاک کن و پراکنده گردان و یکتن از ایشان را باقی مگذار، و مغفرت و آمرزش خود را هرگز شامل حال ایشان مگردان.
آنگاه فرمود ای عموزادگان من صبر نمائید ای اهلبیت من شکیبائی کنید و بدانید بعد از این روزخواری و خذلان هرگز نخواهید دید.
مخفی نماند که قصه دامادی جناب قاسم علیه السلام در کربلا و تزویج او فاطه بنت الحسین (ع) را صحت ندارد چه آنکه در کتب معتبره به نظر نرسیده و به علاوه آنکه حضرت امام حسین علیه السلام را دو دختر بوده چنانکه در کتب معتبره ذکر شده، یکی سکینه که شیخ طبرسی فرمود: سیدالشهداء علیه السلام او را تزویج عبدالله کرده بود و پیش از آنکه زفاف حاصل شود عبدالله شهید گردید. و دیگر فاطمه که زوجه حسن مثنی بوده که در کربلا حاضر بود چنانکه در احوال امام حسین علیه السلام به آن اشاره شده، و اگر استناداً به اخبار غیر معتبره گفته شود که جناب امام حسین علیه السلام را فاطمه دیگر بوده گوئیم که او فاطمه صغری است و در مدینه بوده و او را نتوان با قاسم بن حسن علیهماالسلام بست و الله تعالی العالم.
شیخ اجل محدث متتبع ماهر ثقه الاسلام آقای حاج میرزا حسین نوری نور الله مرقده در کتاب لؤلؤ و مرجان فرموده و به مقتضای تمام کتب معتمده سالفه مولفه در فن حدیث و انساب و سیر نتوان برای حضرت سیدالشهداء علیه السلام دختر قابل تزویج بیشوهری پیدا کرد که این قضیه قطع نظر از صحت و قسم آن به حسب نقل و قوعش ممکن باشد. اما قصه زبیده و شهربانو و قاسم ثانی در خاک ری و اطراف آن که در السنه عوام دائر شده، پس از آن خیالات واهیه است که باید در پشت کتاب رموز حمزه و سایر کتابهای معجوله نوشت، و شواهد کذب بودن آن بسیار است، و تمام علمای انساب متفقند که قاسم بن الحسن (ع) عقب ندارد انتهی کلامع رفع مقامه.
بعضی از ارباب مقاتل گفتهاند که بعد از شهادت جناب قاسم علیه السلام بیرون شد به سوی میدان عبدالله بن الحسن علیه السلام و رجز خواند:
ضْرغامُ اجامٍ وَ لَیْثٌ قَسْوَرَه
اَکیلُکُمْ بِالسًّیْفِ کَیْلَ السَّنْدَرَهِ
اِنْ تُنْکِرُونی فَانَا ابْنُ حَیْدَرَه
عَلَی الاَعادی مِثْلَ ریحٍ صَرْصَرَهٍ
و حمله کرد و چهارده تن را به خاک هلاک افکند، پس هانی بن ثبیت خضرمی بر وی تاخت و او را مقتول ساخت پس صورتش سیاه گشت. و ابوالفرج گفته که حضرت ابوجعفر باقر علیه السلام فرموده که حرمله بن کاهل اسدی او را به قتل رسانید.
مؤلف گوید: که مقتل عبدالله را در ضمن مقتل جناب امام حسین علیه السلام ایراد خواهیم کرد انشاءالله تعالی.
و ابوبکر بن الحسن (ع) که مادرش ام ولد بوده و با جناب قاسم علیه السلام برادر پدر مادری بود، عبدالله بن عقبه غنوی او را به قتل رسانید. و از حضرت باقر علیه السلام مرویست که عقیه غنوی او را شهید کرد، و سلیمان بن قته اشاره به او نمود در این شعر:
وَ فی اَسَدٍ اُخْری تُعَدُّو تُذْکَرُ
وَ عِنْدَ غَنِیّ قَطْرَه مِنْ دِمائِنا
منبع: کتاب منتهی الامال اثر حاج شیخ عبّاس قمی
*ذکر مصیبت حضرت قاسم (ع)
تواریخ معتبر این قضیه را نقل کردهاند که در شب عاشورا امام علیه السلام اصحاب خودش را در خیمهای«عند قرب الماء» جمع کرد.معلوم میشود خیمهای بوده است که آن را به مشکهای آب اختصاص داده بودند و از همان روزهای اول آبها را در آن خیمه جمع میکردند.امام اصحاب خودش را در آن خیمه یا نزدیک آن خیمه جمع کرد.آن خطابه بسیار معروف شب عاشورا را در آنجا امام القاء کرد،که حالا آزادید(آخرین اتمام حجتبه آنها). امام نمیخواهد کسی رودربایستی داشته باشد،کسی خودش را مجبور ببیند،حتی کسی خیال کند به حکم بیعت لازم استبماند،خیر، همهتان را آزاد کردم،همه یارانم،همه خاندانم، حتی برادرانم، فرزندانم، برادر زادگانم، اینها هم جز به شخص من به کسی کاری ندارند، امشب شب تاریکی است، اگر میخواهید،از این تاریکی استفاده کنید بروید و آنها هم قطعا به شما کاری ندارند.
اول از آنها تجلیل میکند: منتهای رضایت را از شما دارم، اصحابی از اصحاب خودم بهتر سراغ ندارم ، اهل بیتی از اهل بیتخودم بهتر سراغ ندارم.
در عین حال این مطالب را هم حضرت به آنها میفرماید. همهشان به طور دسته جمعی میگویند: مگر چنین چیزی ممکن است؟! جواب پیغمبر را چه بدهیم؟ وفا کجا رفت؟ انسانیت کجا رفت؟ محبت و عاطفه کجا رفت؟ آن سخنان پر شوری که آنجا گفتند ،که واقعا انسان را به هیجان میآورد. یکی میگوید مگر یک جان هم ارزش این حرفها را دارد که کسی بخواهد فدای مثل تویی کند؟! ای کاش هفتاد بار زنده میشدم و هفتاد بار خودم را فدای تو میکردم. آن یکی میگوید هزار بار.یکی میگوید: ای کاش امکان داشتبروم و جانم را فدای تو کنم ، بعد این بدنم را آتش بزنند ، خاکستر کنند،خاکسترش را به باد بدهند ، باز دو مرتبه مرا زنده کنند ، باز هم و باز هم.
اول کسی که به سخن در آمد برادرش ابوالفضل بود و بعد همه بنی هاشم ، همینکه اینها این سخنان را گفتند،آنوقت امام مطلب را عوض کرد، از حقایق فردا قضایایی گفت ، فرمود: پس بدانی که قضایای فردا چگونه است.آنوقتبه آنها خبر کشته شدن را داد. درست مثل یک مژده بزرگ تلقی کردند.آنوقت همین نوجوانی که ما اینقدر به او ظلم میکنیم ، آرزوی او را دامادی میدانیم، تاریخ میگوید خودش گفته آرزوی من چیست. یک بچه سیزده ساله معلوم است در جمع مردان شرکت نمیکند، پشت سر مردان مینشیند. مثل اینکه پشتسر نشسته بود و مرتب سر میکشید که دیگران چه میگویند؟ وقتی که امام فرمود همه شما کشته میشوید،این طفل با خودش فکر کرد که آیا شامل من هم خواهد شد یا نه؟با خود گفت آخر من بچهام،شاید مقصود آقا این است که بزرگان کشته میشوند، من هنوز صغیرم.
یک وقت رو کرد به آقا و عرض کرد:«و انا فی من یقتل؟»آیا من جزء کشته شدگان هستم یا نیستم؟حالا ببینید آرزویش چیست؟ آقا جوابش را نداد، فرمود: اول من از تو یک سؤال میکنم جواب مرا بده ، بعد من جواب تو را میدهم.شاید(من این طور فکر میکنم)آقا مخصوصا این سؤال را کرد و این جواب را شنید،خواست این سؤال و جواب پیش بیاید که مردم آینده فکر نکنند این نوجوان ندانسته و نفهمیده خودش را به کشتن داد،دیگر مردم آینده نگویند این نوجوان در آرزوی دامادی بود،دیگر برایش حجله درست نکنند،جنایت نکنند.آقا فرمود که اول من سؤال میکنم.عرض کرد: بفرمایید.فرمود:«کیف الموت عندک»؟
پسرکم، فرزند برادرم، اول بگو مردن،کشته شدن در ذائقه تو چه طعمی دارد؟ فورا گفت:«احلی من العسل»از عسل شیرینتر است، من در رکاب تو کشته بشوم، جانم را فدای تو کنم؟ اگر از ذائقه میپرسی(چون حضرت از ذائقه پرسید) از عسل در این ذائقه شیرینتر است، یعنی برای من آرزویی شیرینتر از این آرزو وجود ندارد. ببینید چقدر منظره تکان دهنده است!
اینهاست که این حادثه را یک حادثه بزرگ تاریخی کرده است که تا زندهایم ما باید این حادثه را زنده نگه بداریم، چون دیگر نه حسینی پیدا خواهد شد نه قاسم بن الحسنی. این است که این مقدار ارزش میدهد که بعد از چهارده قرن اگر یک چنین حسینیهای (۶) به نامشان بسازیم کاری نکردهایم، و الا آن که آرزوی دامادی دارد،که همه بچهها آرزوی دامادی دارند، دیگر این حرفها را نمیخواهد، وقت صرف کردن نمیخواهد، پول صرف کردن نمیخواهد،برایش حسینیه ساختن نمیخواهد، سخنرانی نمیخواهد. ولی اینها جوهره انسانیتاند ، مصداق انی جاعل فی الارض خلیفه (۷) هستند، اینها بالاتر از فرشته هستند.
فرمود: بله فرزند برادرم، پس جوابت را بدهم ،کشته میشوی«بعد ان تبلؤ ببلاء عظیم»اما جان دادن تو با دیگران خیلی متفاوت است، یک گرفتاری بسیار شدیدی پیدا میکنی.(چون مجلس آماده شد این ذکر مصیبت را عرض میکنم.) این آقا زاده اصلا باک ندارد.روز عاشوراست. حالا پس از آنکه با چه اصراری به میدان میرود ، بچه است،زرهی که متناسب با اندام او باشد وجود ندارد،خود مناسب با اندام او وجود ندارد ، اسلحه و چکمه مناسب با اندام او وجود ندارد. لهذا نوشتهاند همین طور رفت، عمامهای به سر گذاشته بود«کانه فلقه قمر»همین قدر نوشتهاند به قدری این بچه زیبا بود ، مثل یک پاره ماه.این جملهای است که دشمن در باره او گفته است.
گفت:
بر فرس تندرو هر که تو را دید گفت
برگ گل سرخ را باد کجا میبرد
راوی گفت نگاه کردم دیدم که بند یکی از کفشهایش باز است،یادم نمیرود که پای چپش هم بود.معلوم میشود که چکمه پایش نبوده است.
حالا آن روح و آن معنویت چه شجاعتی به او داد،به جای خود، نوشتهاند که امام[کنار]در خیمه ایستاده بود.لجام اسبش به دستش بود، معلوم بود منتظر است.یک مرتبه فریادی شنید. نوشتهاند مثل یک باز شکاری-که کسی نفهمید به چه سرعت امام پرید روی اسب-حمله کرد.میدانید آن فریاد چه بود؟ فریاد یا عماه ، عموجان! عموجان! وقتی آقا رفت به بالین این نوجوان ، در حدود دویست نفر دور او را گرفته بودند.امام که حرکت کرد و حمله کرد،آنها فرار کردند.یکی از دشمنان از اسب پایین آمده بود تا سر جناب قاسم را از بدن جدا کند، خود او در زیر پای اسب رفقای خودش پایمال شد.آن کسی که میگویند در عاشورا در زیر سم اسبها پایمال شد در حالی که زنده بود،یکی از دشمنان بود نه حضرت قاسم.
حضرت خودشان را رساندند به بالین قاسم، ولی در وقتی که گرد و غبار زیاد بود و کسی نمیفهمید قضیه از چه قرار است. وقتی که این گرد و غبارها نشست، یک وقت دیدند که آقا به بالین قاسم نشسته است،سر قاسم را به دامن گرفته است.این جمله را از آقا شنیدند که فرمود:«یعز علی عمک ان تدعوه فلا یجیبک او یجیبک فلا ینفعک»یعنی برادر زاده! خیلی بر عموی تو سخت است که تو بخوانی، نتواند تو را اجابت کند ، یا اجابت کند و بیاید اما نتواند برای تو کاری انجام بدهد.در همین حال بود که یک وقت فریادی از این نوجوان بلند شد و جان به جان آفرین تسلیم کرد.
و لا حول و لا قوه الا بالله العلی العظیمو صلی الله علی محمد و آله الطاهرین، باسمک العظیم الاعظمالاعز الاجل الاکرم یا الله…
خدایا عاقبت امر همه ما را ختم به خیر بفرما!ما را به حقایق اسلام آشنا کن!این جهلها و نادانیها را به کرم و لطف خودت از ما دور بگردان!توفیق عمل و خلوص نیتبه همه ما عنایتبفرما!حاجات مشروعه ما را بر آور!اموات همه ما ببخش و بیامرز!/شهید مطهری/
مجموعه صوتی نوحه و مداحی شب ششم محرم (شهادت حضرت قاسم بن الحسن (ع)) با نوای حاج میثم مطیعی اجرا شده از سال ۱۳۸۶ تا ۱۳۹۴ در ادامه آماده دریافت می باشد.
اشعار شب ششم محرم – شهادت حضرت قاسم بن الحسن (ع)
غلامرضا سازگار:
ای جگر پارۀ امام حسن
وی ز سر تا به پا تمام حسن
تیرها بر جگر زده گرهت
زخم ها بر بدن شده زرهت
گرگ ها بر تن تو چنگ زدند
دلشان سنگ بود و سنگ زدند
ای در آغوش من فتاده ز تاب
یک عمو جان بگو دوباره بخواب
جگر تشنه ات کبابم کرد
داغ تو مثل شمع آبم کرد
تو که دریا به چشم من داری
موج خون از چه در دهن داری
گل خونین من گلاب شدی
پای تا سر ز خون خضاب شدی
زخم هایت چو لاله در گلشن
بدنت مثل حلقه جوشن
ای مرا کشته دست و پا زدنت
جگرم پاره پاره تر ز تنت
من عموی غریب تو هستم
کم بزن دست و پا روی دستم
سوره نور گشته پیکر تو
آیه آیه است پای تا سر تو
نه فقط قلب چاک چاک منی
مصحف پاره پاره حسنی
بعد اکبر تو اکبرم بودی
بلکه عباس دیگرم بودی
خجلم از لبان عطشانت
جگرم سوخت از عمو جانت
شهد مرگ از کف اجل خوردی
از دم تیغ ها عسل خوردی
بس که دلداده خدا بودی
بس که از خویشتن جدا بودی
تلخی مرگ از دم خنجر
از عسل گشت بر تو شیرین تر
زخم تن آیه های نور شده
پایمال سم ستور شده
لاله بودی و پرپرت کردند
پاره پاره، چو اکبرت کردند
لاله پرپرم، عزیز دلم
تا صف محشر از حسن خجلم
نشود تا ابد فراموشم
قاسمش داد جان در آغوشم
تا که خیزد شفا ز خاک رهت
اشک “میثم” نثار قتلگهت
قاسم صرافان:
شور و شوقم را ببین، یاور نمیخواهی عمو؟
اکبری یک ذره کوچکتر نمیخواهی عمو؟
تاب دوریِ مرا اینجا دل پاکت نداشت
قاسمت را پیش خود آن ورنمیخواهی عمو؟
چهرهی زهراییم زیباست اما یک رجز
روز آخر با دم حیدر نمیخواهی عمو؟
شال بر دوش و گریبان باز و صورت قرص ماه
در میان کربلا محشر نمیخواهی عمو؟
وقت رفتن تو مگر با یاد زهرا مادرت
بر فراز نیزه هجده سر نمیخواهی عمو؟
پیکرم شاید که پای اسبها را خسته کرد
یک فدایی این دم آخر نمیخواهی عمو؟
یادگاری از حسن بودم گلی از باغ عشق
از برادر هدیهای پرپر نمیخواهی عمو؟
وحید قاسمی:
شوریدگیت داده به دل اختیار را
با زلف دوست بسته قرارومدار را
آیینه ی تمام نمای یل جمل
ازاین سپاه فتنه درآور دمار را
ابروکشیده ! حُکم نیام است این نقاب
باید مهارکرد کمی ذوالفقار را
ازانعکاس نام «حسن» کوفه دلخوراست
فریاد کن دوباره شکوه تبار را
« إن تنکرون» تولجشان را درآورد
آری،به رخ بکش نسب واعتبار را
داری چقدرمثل علی تیغ می زنی !
دنبال کن سواربه فکر فرار را
برخیزجان فاطمه، دلگیرترنکن!
تصویربی سپاهی این شهریار را
ازنیزه ای که خورده به پهلوت واضح است
زرگرتلاش کرده بسنجد عیار را
با یک غرور له شده ؛مانده ست باغبان
آخرچگونه جمع کند این انار را
علی اکبر لطیفیان:
گُلِ پژمرده پژمردن ندارد
ز پا افتاده پا خوردن ندارد
مرا بگذار عمو برگرد خیمه
تن پاشیده که بردن ندارد
***
بیا شوق مرا ضرب المثل کن
تمام ظرفهایم را عسل کن
برای آنکه از دستت نریزم
مرا آهسته آهسته بغل کن
***
لبم بوی پدر دارد عمو جان
سرم شوق سفر دارد عمو جان
تمام سنگ ها بر صورتم خورد
یتیمی دردسر دارد عمو جان
محمد فردوسی:
بر من که جلب شد نظرت ای عزیز من
زد فکر تازه ای به سرت ای عزیز من
رفتی درون خیمه و خوشحال آمدی
با دست خطی از پدرت ای عزیز من
بر دست و پای من چه قدَر بوسه می زنی
گل کرده باز هم هنرت ای عزیز من
راضی شدم … برو … به خدا می سپارمت
دور از بلا شود سفرت ای عزیز من
با رفتن تو خنده ی لشکر بلند شد
پیچیده بینشان خبرت ای عزیز من
شمشیر و نیزه ها همگی قد علم کنان
صف بسته اند دور و برت ای عزیز من
وقتی که نعل ها به رویت پا گذاشتند
رنگ خسوف شد قمرت ای عزیز من
در زیر دست و پا چه قدَر دست و پا زدی
چیزی نمانده از اثرت ای عزیز من
چسبیده ای به خاک … شبیه عسل شدی
کندو شده است رهگذرت ای عزیز من
طشتی نداشتم که برایت بیاورم
مثل حسن شده جگرت ای عزیز من
ذهن مرا کشانده به پنجاه سال پیش
عطر مدینۀ کمرت ای عزیز من
سینه به سینه می برمت سمت خیمه ها
نجمه شده است منتظرت ای عزیز من
مرحوم ژولیده نیشابوری:
آمدم جان عمو درک منای تو کنم
خویش را لایق دیدار خدای تو کنم
پدرم کرده وصیت که به قربانگاه عشق
جان ناقابل خود را به فدای تو کنم
مادرم کرده به عشق تو کفن پوش مرا
که ز خون سرخ رخ کرببلای تو کنم
من که بهتر نِیَم از اکبر گلگون کفَنت
اذن جنگم بده تا جلب رضای تو کنم
سیزده سال نشستم به اُمیدی که سرم
برسر نیزه علمدار لوای تو کنم
من یتیمم ز محبّت دل قاسم مشکن
چه شود گر که مَن سعی صفای تو کنم
گر تنم زیر سم اسب لگد کوب شود
به از آن است به پا بزم عزای تو کنم
رو سپیدم به بر فاطمه کن جان عمو
تا که در نزد پدر حمد و ثنای تو کنم
علیرضا شریف:
از خون به دستِ خویش حنا می کِشم بیا
هـر لحظه انتظارِ تو را می کِشم بیا
در حجله پیشِ پایِ تو پا می کِشم بیا
چه حسرتی برایِ عبا می کِشم بیا
دور و برم بدونِ تو آشوب می شود
گلزارِ تشنۀ تو لگد کوب می شود
معنا نداشت با تو یتیمی برای من
از بسکه داشتی همه گونه هوایِ من
دیگر نمانده جوهره ای در صدایِ من
شن های داغ پُر شده از ردِّ پایِ من
تنهائیت در آتشِ آهم مقیم کرد
دیدی مرا دچارِ بلائی عظیم کرد
تغییر کرده شکلِ سَرم، زودتر بیا
سر نیزه رفت تا جگرم، زودتر بیا
در معرضِ دو چشمِ ترم زودتر بیا
شد تکّه تکّه بال و پرم زودتر بیا
تا قابلِ شناختنم، از حرم بیا
تا سهمی از تنم ببرد مادرم بیا
این قومِ غیظ کرده مرا بی هوا زدند
در حجله استخوانِ جناقم به جایِ قند
سائیده شد به هم وسطِ آن بگو بخند
این تار و پود ریخته پاشیده را ببند
وقتی فشار رویِ گلو سخت می شود
کم کم اَدایِ لفظِ عمو سخت می شود
سر نیزه نقشِ پیرهنم بد کشیده است
رویِ هِجا هِجای تنم مَدّ کشیده است
گلدسته ای حوالیِ گنبد کشیده است
مژده بده، یتیمِ حسن قدّ کشیده است
این لشکر سواره مرا دوره کرده اند
تنها به یک اشاره مرا دوره کرده اند
یک لشکر ایستاده فقط سنگ می زند
با تیغ و تیر و نیزه هماهنگ می زند
حالا که گشته عرصه به من تنگ می زند
قاتل نشسته مویِ مرا چنگ می زند
با هر نسیم آینه ات خاک می خورد
در هر هجوم زخمِ تنم چاک می خورد
قدرِ دعایِ هر سحرت را نداشتند
اصلاً تحملِ پدرت را نداشتند
نه، چشمِ دیدنِ پسرت را نداشتند
از من توقعِ سپرت را نداشتند
بر خاکِ این کویر مرا پهن کرده اند
جایِ کمی حصیر مرا پهن کرده اند
بد جور ماه پارۀ تو گیرِ نعلهاست
قرآنِ یادگارِ حسن زیر نعلهاست
نرمیِ سینه ام سرِ تأثیرِ نعلهاست
این چند فصل حاصلِ تحریرِ نعلهاست
این بارِ اوّل است چنین نا مرّتبم
در پیچ و تابِ این همه ابرو مَعَذَّبَم
در چنگِ ظلمِ چند نفر زخم خورده ام
حالا بیا ببین چقدر زخم خورده ام
از دستِ قومِ تنگ نظر زخم خورده ام
خیلی شبیهِ زخمِ تَبَر زخم خورده ام
جان می دهم که باز بگیری ببر مرا
حَظّ می کنم دوباره بخوانی پسر مرا
قاسم نعمتی:
با نقاب بسته هم محشر کند ابروی تو
یک حرم دل دلربا سرگشته ی گیسوی تو
تا صدای ناله آمد که عمو مردم بیا
همچنان باز شکاری تاختم رو سوی تو
از سر زین گو چگونه بر زمین افتاده ای
جای نیزه از دو سو پیداست بر پهلوی تو
از سر مرکب زدم دست عدوی بی حیا
تاکه دیدم بین مشتش کاکل گیسوی تو
جنگ مغلوبه شده مادر نگهدارت بود
میرسد تنها ز زیر سم مرکب بوی تو
پا مکش بر خاک کاری بر نمی آید ز من
میزنی پرپر خجالت میکشم از روی تو
تا نریزد جسمت از لای کفن بنگر زنم
یک گره آرام بین ساق پا تا زانوی تو
سید پوریا هاشمی:
میرسد نوبت خورشید شدن آهسته
سپر غربت خورشید شدن آهسته
نقل هرصحبت خورشید شدن آهسته
قمر حضرت خورشید شدن آهسته
زودتر میرود آنکس که مهیا باشد
مرد آنست که با سن کم آقا باشد
آسمان چشم به این واقعه حیران دارد
باز انگار که دریا تب طوفان دارد
ماه در دست خود آیینه و قرآن دارد
پسر شیر جمل عزم به میدان دارد
دل پریشان خزان بود بهارش آمد
دستخط پدرش بود بکارش آمد
میرود تا جگرش را به تماشا بکشد
بین میدان هنرش را به تماشا بکشد..
تب مستی سرش را به تماشا بکشد
باز رزم پدرش را به تماشا بکشد
قصد کرده ست ببینند تجلایش را
ضرب دست حسنی، قامت رعنایش را..
خودش عمامه شد و جوشن او پیرهنش
انبیا پشت سرش لحظه عازم شدنش
گر گرفتند همه از شرر سوختنش
دشت لرزید ز فریاد انا بن الحسنش
دل به شمشیر زد و ازرق شامی افتاد
حمله ای کرد و زآن خیل حرامی افتاد
هرچه جنگید عطش تاب و توانش را برد
سوخت ،بارید عطش تاب و توانش را برد
باز لرزید عطش تاب و توانش را برد
ناگهان دید عطش تاب و توانش را برد
دید دور و بر مرکب همگان ریخته اند
دور تا دور تنش سنگ زنان ریخته اند
آنقدر سنگ به او خورد که آخر افتاد
بی رمق بود ازین فاصله با سر افتاد
سعی میکرد نیفتد ولی بدتر افتاد
عمه میگفت بخود جان برادر افتاد
به زمین خورد به دور تن او جمع شدند
گرگها برسر پیراهن او جمع شدند
بدنش معبر سم ها شده، ای وای حسن
کمرش از دو جهت تا شده، ای وای حسن
چقدر خوش قد و بالا شده، ای وای حسن
پهلویش پهلوی زهرا شده، ای وای حسن
عمو از سوز جگر داد زد آه ای پسرم..
من چگونه بدنت را ببرم سوی حرم؟!
دست زیر بدنت تا ببرم میریزد
بدنت را که به هرجا ببرم میریزد
مطمئنا پسرم را ببرم میریزد
نبرم جسم تو را یا ببرم میریزد
خیز قاسم که ببینی چقدر تنهایم
وای از خجلت من پیش امانتهایم
مصطفی هاشمی نسب:
عمو بگو چه کنم تا به من محل بدهی
شـبیه اکبـر خـود فـرصت عمل بدهی
عمو بگو چه کنم تا دلت به دست آید
بـرات رزم بـه شــیر یـل جمل بدهی
چه می شود که به شاگرد رزم عباست
نظـر کنی و به دســتان او کتل بدهی
لب ترک ترکم تشــنه ی محبت توسـت
چه می شود ز لبت کامی از عسل بدهی
چنان میانه ی این بزم می درخشـم که
به یادگـار حسـن کنیه ی زحـل بدهی
کجایی ازرق شامی رسیده وقتش که
به همره پسـران دست بـا اجـل بدهی
…
شبیـه مثنوی شــاعرانه ای شــده ام
ولی خوشم که به من رتبه ی غزل بدهی
به زیر سـم سـتوران تنم لگدمـال است
عمـو بیـا که نجـاتم از این جـدل بدهی
شبیه جام عسل قامتم کش آمده است!
به شوق آنکه به من هم کمی بغل بدهی
بیـــا ، مگـر تـو به علــم امـامتت آقـــا
بـرای بـردنـم از خـاک راه حــل بدهی
بیــا ببین همه ی دشت پر شد از بویم
بـرای نجمـه ببـر انـدکـی ز گیســویم
حسن لطفی:
چشمی که بسته ای به رخم وا نمی شود
یعنی عمو برای تو بابا نمی شود
ای مهربان خیمه ، حرم را نگاه کن
عمه حریف گریه ی زنها نمی شود
تا جان نداده مادرت از جا بلند شو
زخم جگر به گریه مداوا نمی شود
باید مرا به سمت حرم با خودت بری
من خواستم که پا شوم اما نمی شود
باور نمی کنم چه به روزت رسیده است
اینقدر تکه سنگ که یکجا نمی شود
تقصیر استخوان سر راه مانده است
راه نفس گمان نکنم ، وا نمی شود
این نعل های تازه چه کردند با تنت
عضوی که از تو گمشده پیدا نمی شود
بی تو عمو اسیر تماشا شده ببین
قدت شبیه قامت سقا شده ببین
مثل دلم تمام تنت زیر و رو شده
دشتی از آه شعله زنت زیر و رو شده
پیراهنی که بر بدنت بود کنده اند
پیراهنی که شد کفنت زیر و رو شده
از بس که اسب بر بدنت تاخت با سوار
حتی مسیر آمدنت زیر و رو شده
با من بگو به دست که افتاده کاکلت
این طور موی پر شکنت زیر و رو شده
از بس که سنگ بر سر و پای تو ریخته
از بس که نیزه روی تنت زیر و رو شده
انگار جای فاصله ها پر نمی شود
از بس تمامی بدنت زیر و رو شده
محمد سهرابی :
تا نیزهای غریب عنان مرا گرفت
پهلوی من نشست و نشان مرا گرفت
میرفت تا که فاش؛ پدر خوانمت عمو!
سُمّ فرس رسید و دهان مرا گرفت
گویند بو کشیدن گل؛ مرگ مؤمن است
بوی خوش دهان تو جان مرا گرفت
من سینه ام دُکان محبّتفروشی است
آهنفروش از چه دُکان مرا گرفت
دشمن که چشم دیدن ابروی من نداشت
سنگی رها نمود و کمان مرا گرفت
از پیرهای زخمی جنگ جمل رسید
هرچه رسید و عمر جوان مرا گرفت
لکنت نداشت من که زبانم ز کودکی
مومِ عسل چگونه زبان مرا گرفت؟
چون کندوی عسل بدنم رخنه رخنه است
این نیشهای نیزه توان مرا گرفت
پر شد ز خاک سُمّ فرس چشم زخم من
ریگ روان، همه جریان مرا گرفت