چرا امام حسین(ع) در روز تاسوعا تقاضای مهلت کرد

0

راوی نقل می‌کند: عباس(ع) به پیشنهاد عمربن‌سعد‌، نزد حسین(ع) آمد. حضرت اباعبدالله(ع) به او فرمود: نزد آنها برگرد و اگر توانستی اقدام آنها را تا فردا به تأخیر بینداز و امشب را از ما دورشان کن.

در میان حوادث تاریخ اسلام، حادثه شهادت حضرت سیدالشهدا علیه‌السلام و اصحاب پاک ایشان از اهمیت ویژه‌ای برخوردار است. نوشتاری که در ادامه می‌خوانید برگرفته از کتاب «معالم المدرستین» علامه سیدمرتضی عسکری؛ مورخ و صاحب‌نظر برجسته تاریخ اسلام است که از منابع دست اول و استنادات بی‌شمار به منابع اهل سنت به رشته تحریر درآمده است.

مداحی تاسوعا عمر بن سعد شهادت حضرت عباس شهادت امام حسین زندگینامه امام حسین تاسوعا

عمربن‌سعد، عصر پنجشنبه، نهم محرم، فرمان حمله را صادر کرد و بانگ آورد: «ای سپاه خدا، سوار شوید و شادمان باشید.»

آنگاه، به خیمه‌گاه حسین (ع) هجوم آورد. زینب (س) با شنیدن شیهه‌ اسبان، نزد برادر آمد و حسین (ع) را که در حالت نشسته به خوابی سبک رفته بود، بیدار کرد و گفت: «برادر! این سر و صداها را که هر لحظه نزدیک‌تر می‌شود، نمی‌شنوی؟‌» حسین (ع) سر برداشت و گفت: «من، رسول خدا را در خواب دیدم که به من فرمود: تو به سوی ما می‌آیی، زینب (س) که این را شنید، به صورت خود لطمه زد و گفت: «ای وای بر من!» حسین (ع) گفت: «وای بر تو مباد ای خواهر! آرام باش. رحمت خدای رحمان بر تو باد.» و عباس‌بن‌علی (ع) گفت: «برادر! سپاه دشمن سر رسیدند.» و امام (ع) برخاست و فرمود: «عباس برادر!‌ فدایت شوم، سوار شو و مقابلشان بایست و به آنها بگو: شما را چه شده؟ چه اتفاقی افتاده؟ چرا به حرکت در آمدید؟»

عباس (ع) با حدود بیست نفر سوار، از جمله زهیربن‌قین و حبیب‌بن مظاهر آمد و مقابل آنها ایستاد و گفت: «چه حادثه‌ای پیش آمده؟ چه می‌‌خواهید؟» آنها گفتند: «فرمان امیر رسیده که به شما پیشنهاد کنیم یا تسلیم حکم او شوید یا تسلیمتان می‌کنیم.»

عباس (ع) گفت:‌«عجله نکنید تا نزد ابی‌عبدالله بروم و پیام شما را به او برسانم» آنها ایستادند و گفتند: «برو و پیام را به او برسان و پاسخش را برای ما بیاور.» عباس (ع) رفت تا خبر را به حسین (ع) برساند و همراهان او ایستادند تا با آن قوم گفت‌وگو کنند.

حبیب‌بن‌مظاهر به زهیر گفت: «اگر می‌‌خواهی با آنها حرف بزن وگرنه من شروع می‌کنم.» زهیر گفت: «چون تو شروع کردی، ادمه بده.» حبیب به آنها گفت: «آگاه باشید! به خدا قسم مردمی که ذریه و عترت و اهل بیت پیامبر خدا (ص) و بندگان صالح و کسانی که بسیار خدا ذکر می‌کنند و شب زنده‌داران این امت را بکشند، فردای قیامت که بر خدا وارد می‌شوند، نزد خدا خیلی بد مردمی خواهند بود.»

عزره‌بن‌قیس به او گفت: «تو تا می‌توانی، خودت را پاک جلوه می‌دهی.» زهیر در پاسخش گفت: «عزره، خداوند او را پاک و هدایت کرده ای عزره، از خدا بترس که من خیرخواه تو هستم ای عزره، به خدا قسمت می‌دهم که مبادا از کسانی باشی که در کشتن جان‌های پاک، مددکار ضلال و گمراهی می‌شوند.» عزره گفت: «زهیر، تو از نظر ما از شیعیان این خاندان نبودی، تو عثمانی بودی!» زهیر گفت: «آیا تو خود به اینکه من در این جایگاه از آنان (عثمانیان) بوده‌ام، استدلال نمی‌کنی؟ آگاه باش، به خدا قسم من هرگز نامه‌ای برای او ننوشتم و هرگز فرستاده‌ای نزد او نفرستادم و هرگز وعده‌ یاری به او ندادم؛ بلکه این راه، ما را به هم پیوند داد و چون او را دیدم.

رسول خدا(ص) و جایگاه او در نزد آن حضرت را به یاد آوردم و برنامه‌ دشمن وی و حزب شما درباره‌ او را فهمیدم و کمر به یاری‌اش بستم و در حزبش جای گرفتم و بر آن شدم تا جانم را فدای جانش کنم، به آن امید که از حق خدا و حق رسول خدا که شما تباهش کرده‌اید، پاسداری کنم.»

حسین (ع) مهلت می‌‌خواهد

راوی نقل می‌کند، که عباس (ع) به پیشنهاد عمربن‌سعد‌، نزد حسین (ع) آمد و حسین (ع) به او فرمود: «نزد آنها برگرد و اگر توانستی اقدام آنها را تا فردا به تأخیر بینداز و امشب را از ما دورشان کن تا شاید (این‌ شب را) برای پروردگارمان نماز برپا داریم و او را بخوانیم و استغفارش کنیم که خود می‌داند من نماز خواندن برای او ، تلاوت قرآن، دعای بسیار و استغفارش را خیلی دوست دارم.»

عباس (ع) بازگشت و به آنها گفت: «ای قوم، اباعبدالله از شما می‌خواهد که امشب را بازگردید تا درباره‌ این موضوع بحث و بررسی کنید؛ زیرا هیچگونه گفت‌وگوی از پیش تعیین شده‌ای، بین شما و او در این باره انجام نشده است. فردا که شد، انشاءالله با هم دیدار می‌کنیم و آنچه را که می‌خواهید و پیشنهاد می‌کنید یا می‌پسندیم و همان کاری را که می‌طلبید انجام می‌دهیم، یا نمی‌پسندیم و رد می‌کنیم.»

هدف عباس (ع) آن بود که دشمن را در آن شب بازگرداند، تا امام (ع) به کارهای خود بپردازد و سفارش‌های لازم را به خانواده‌ خویش بفرماید.

خلاصه، عباس (ع) خواسته‌ امام (ع) را بیان داشت و عمربن‌سعد گفت: «ای شمر، نظر تو چیست؟ شمر گفت: «هر چه تو بگویی، چون فرمانده تویی، و رأی، رأی توست.» عمر گفت: «تصمیم گرفته‌ام که (فرمانده) نباشم.» سپس رو به سوی مردم کرد و گفت: «نظر شما چیست؟» عمروبن‌حجاج گفت: «سبحان‌الله! به خدا قسم اگر آنها از اهل دیلم بودند و این خواسته را از تو داشتند، شایسته بود که خواسته‌شان را بپذیری.» و قیس‌بن‌اشعث گفت: «خواسته‌ آن‌ها را بپذیر که به جانم قسم، صبح با تو می‌جنگند.» عمر‌بن‌سعد گفت: «به خدا قسم اگر می‌دانستم که چنین کاری می‌کنند، همین امشب هم مهلتشان نمی‌دادم.»

از علی‌بن‌الحسین (ع) روایت شده است که گفت فرستاده‌ای از سوی عمربن‌سعد نزد ما آمد و گفت: «ما تا فردا مهلتتان دادیم، اگر تسلیم شدید، شما را به نزد امیر عبیدالله‌بن‌زیاد می‌فرستیم، و اگر نپذیرفتید، رهایتان نمی‌کنیم.»

منبع : فارس

 

ممکن است شما دوست داشته باشید
ارسال یک پاسخ