معمای جسد بی سر یک زن در خیابان ١٧ شهریور
قتل در زیرزمین
خانهای که قتل در آن اتفاق افتاده سه تا در ورودی دارد. یکی برای آرایشگاه زنانه که به رنگ صورتی است، یکی برای انبار و یکی برای زیرزمین که قتل در آن اتفاق افتاده. پلیس دری را که به زیرزمین باز میشود با کاغذ پلمب کرده است. مردی میانسال از یکی از درهای خانه بیرون میآید.
ما را که میبیند خودش را به ندیدن میزند و با میز نئوپانی تکه تکه شده راهش در خانه را محکم به هم میکوبد و میرود. آرایشگری که یک تکه از این خانه سه قسمتی را اجاره کرده تابلوی آرایشگاهش را از دیوار بیرون خانه برداشته تا تصویرش میان عکسهایی که از در ورودی برداشته میشود نیفتد. پیرزنی که چادر مشکی براق پوشیده وارد کوچه میشود و سرراست جلوی در خانه زن میایستد. کاغذ پلمب پلیس را میبیند و زیر لب نچ نچ میکند. «رفته بودم مغازه فامیلمون بهم گفت اینجا یه زنرو کشتن.» لبش را میگزد و با دست به صورتش میزند: «اینجا؟ تو این خونه سر زنه رو بریدن.»
اهالی محل میگویند: پسر قهوه چی که مغازهاش رو به روی کوچه خانه زن است ماجرا را میداند.
روایت پسرک قهوه چی از جنازه پیچیده در پتو
نزدیک ظهر است و قهوهخانه کوچک و قدیمی کم کم شلوغ میشود. پرده مشمایی مغازه دیزی فروشی که کنار میرود بوی املت و دیزی و چای تازه دم، جای دود و دم خیابان را میگیرد. نانهای بربری تکه تکه شده را مرتب و منظم روی میز گذاشتهاند. یکی از سه پسر ماهیتابههای کوچک پر از املت را روی میز مشتریها میگذارد. همین که اسم زن کشته شده میآید مردها با هیجان همدیگر را تماشا میکنند، اما کسی چیزی نمیگوید.
پسرک پشت دخل هم چشمهایش را گرد میکند و میخندد: « والا من آن زن را ندیده بودم. همه میگویند که در این خانه مهمان بوده اما این طور نبود. مردی او را با خودش به این خانه آورده بود. در این دو، سه روز پسربچه هشت سالهاش صبح و شب به اینجا میآمد، غذا میگرفت و برای مادرش میبرد. اول آمد و پرسید که عمو املت چند تومان است. گفتم چهارتومان بعد به خانه رفت و پول آورد و ظرف املت را برد. ظهرها ظرف املت شب را میآورد و دیزی میبرد و شبها ظرف دیزی را میآورد و املت میبرد. پلیس از صبح تا شب اینجا بود. همه همراه اهالی محل ایستادند به تماشای کروکی کشیدن پلیس.»
این را که میگوید مردهای توی قهوهخانه شروع میکنند به خندیدن. آنها که غذایشان را خوردهاند منتظر رسیدن استکانهای چای هستند.
پسرک قهوهچی تند استکان چای را روی میز میگذارد و میگوید: «من حاضرم به شما قول بدهم که هیچ کدام از اهالی این محل زن را ندیدهاند. در این چند روزی که زن در این خانه بود او حتی یکبار هم بیرون نیامده بود. هر کاری هم داشت به پسرش میگفت برایش انجام میداد. روزی که این اتفاق افتاد صاحبخانه از زیرزمین که قتل در آن اتفاق افتاده بود بیرون آمد و از مغازه دارهای نزدیک خواست تا همراهش داخل خانه بروند. اما هیچ کس قبول نکرد این کار را انجام دهد. ساعت هشت و نیم تا ٩ صبح بود داشتم چای میخوردم که او را دیدم و همراهش به داخل خانه رفتم و جلوی در که رسیدم فهمیدم که زنی در آنجا کشته شده. هیچ کدام از همسایهها صدای داد و فریاد زن و پسربچهاش را نشنیده بودند. زیرزمین خانه تاریک بود و وسایل زندگی در حد خیلی ابتدایی در آن گذاشته بودند. معلوم بود که خانه برای زندگی طولانی مدت آماده نشده است. دیدم یک زن آن طرف خانه دراز افتاده و پسربچه هم یک طرف دیگر. از بالای پلهها متوجه نشدم که کشته شدهاند. گفتم شاید زن و بچهاش در خانه خواب هستند.»
پسرقهوه چی به اینجای ماجرا که میرسد کلمههایش بریدهبریدهتر میشود و چرخش مردمک چشمهایش تندتر «وقتی از پلهها پایین رفتم دیدم زن را داخل پتو پیچیدهاند تنها موهای طلایی زن و پاهایش که خونی بود معلوم بود. پشت گردن پسربچه هم خونی بود و خونها خشک شده بود، خیلی ترسیده بود. جواب صاحبخانه را نمیداد. تا من را دید شناخت، گفت: عمو یه لیوان آب به من میدی؟ همان وقت صاحبخانه با اورژانس تماس گرفت تا بیایند او را ببرند. مامور اورژانس صدای بچه را از پشت تلفن شنید و به مرد صاحبخانه گفت: به بچه آب ندهید. من هم لیوان آبی که دستم بود را کنار خانه گذاشتم و از خانه بیرون آمدم.»
او ادامه میدهد: «قاتل ساعت دو و نیم یا سه نصف شب وقتی زن و بچه خواب بودند به آنها حمله کرده و شاهرگشان را بریده است. انگار پسرک با نخستین ضربه چاقو از هوش میرود و قاتل به خیال اینکه او کشته شده خانه را ترک میکند.» مردهای داخل قهوهخانه هم نشستهاند به گوش دادن روایتهای پسرک قهوهچی. داستانش که تمام میشود همدیگر را تماشا میکنند و چیزی نمیگویند. پسرک قهوهچی نگران مشتریهاست. به آشپزخانه میرود تا دیزیهای آماده شده را به مغازه بیاورد. نه صدای استکان نعلبکی میآید و نه صدا از کسی بلند میشود. یکی از مشتریهای داخل قهوهخانه همراه ما بیرون میآید. میگوید: «من میدانم چه کسی این زن را کشته و با دست مغازه قدیمی تعمیرات رادیو و تلویزیونی را که چند قدم با قهوهخانه فاصله دارد نشان میدهد و میگوید صاحب مغازه مردی که شب قبل پیش زن بوده را دیده.»
مقتول؛ مهمان رفیق مستاجر
صاحب مغازه پشت صفحههای تلویزیون قدیمی و جدید مشغول است. صدای ما را که میشنود خودش شروع میکند به تعریف کردن ماجرا: «مالک خانهای که این زن سه روز در آن زندگی میکرد مردی است که در یکی از بنگاههای همین اطراف کار میکند. خانه را به سه قسمت تقسیم کرده و زیرزمینش را به یکی از دوستانش اجاره داده تا از مهمانهایش پذیرایی کند. اما این زن مهمان یکی از دوستان مستاجر اصلی بوده است. شب قبل از حادثه دیدم که مردی با ماشین اینجا آمد و سر کوچه ایستاد. میخواست آدرس پستی خانه را به کسی بدهد. من خصوصیات مرد را به پلیس گفتم و حالا دنبالش هستند.»
گزارش پلیس از حادثه
به گزارش تسنیم، در حدود ساعت ٩ صبح روز یک شنبه خبر قتل زن ٣۵ سالهای و مجروح شدن پسر ٨ سالهاش توسط ماموران کلانتری ١٢٨ تهراننو به بازپرس کشیک قتل اعلام شد. با حضور قاضی ایلخانی، بازپرس شعبه هشتم دادسرای جنایی تهران در محل حادثه، در خیابان ١٧ شهریور، مشخص شد زنی ٣۵ ساله توسط قاتل سر بریده شده و پسر ٨ ساله وی نیز که با ضربات چاقو مجروح شده بود به بیمارستان منتقل شده است.
با بررسی بیشتر در صحنه وقوع جرم مشخص شد، مقتول و پسرش در زیرزمین خانه محل حادثه میهمان بودهاند و ظاهرا از صاحب این خانه خواسته بودند که منزلش را برای ساعاتی در اختیار آنها قرار دهند که گویا صاحبخانه چند بار با آنها تماس داشته و به این دلیل که مقتول تلفن صاحبخانه را جواب نمیداده است، صاحبخانه به این موضوع شک میکند و در برگشت به خانهاش با جسد این زن و پسر ٨ ساله روبهرو شد. جسد زن به پزشکی قانونی منتقل شده است و تحقیقات برای شناسایی عامل یا عاملان این حادثه ادامه دارد.