برچسب

حکایت والنتاین

داستان کوتاه و عاشقانه والنتاین سیاه

جلوی دبیرستان منتظر بودم تا خواهرم فاطی بیایید. یک ساعت قبل بشدت برف می بارید ولی حالا خورشید بود که باز حکمرانی آسمان را در دست گرفته بود. عاشق درخشش خورشید بعد از بارش برف بودم ولی سه ماهی می شد که دیگر از هیچ چیزی لذت نمی بردم تو این مدت…