برچسب

داستان جالب

داستان جالب حساسیت خودرو به بستنی وانیلی!

بخش پونتیاک شرکت خودروسازی جنرال موتورز شکایتی را از یک مشتری با این مضمون دریافت کرد: «این دومین باری است که برایتان می نویسم و برای این که بار قبل پاسخی نداده اید، گلایه ای ندارم؛ چراکه موضوع از نظر من نیز احمقانه است! به هر حال، موضوع…

اقدام کثیف مرد تنوع طلب با ۳ دختر که همسرش شده بودند

دخترکم آرام و راحت روی تختش خوابیده بود. کنارش دراز کشیدم و دست کوچکش را در دستانم فشردم. حرفهای "مهدیه " در ذهنم جولان می داد. همین نیم ساعت قبل با هم صحبت کرده بودیم. می گفت: " رفته بودم خونه خاله م. بیچاره دیگه از دست "یاسر" به ستوه…

فرار هالیوودی عروس ایرانی از سوئد

دختر ایرانی که هنگام خرید دربازارهای پرزرق وبرق شهر استانبول با یک جوان خوش‌پوش و قدبلند ترکیه‌ای آشنا شده وبه او دل بسته بود، نمی‌دانست پس از ازدواج با این مرد شیاد و سفر به سوئد، چه سرنوشت شومی درانتظارش است. دختر نگونبخت مدتی پس…

ماجرای بودا و خدا (داستان کوتاه)

از بودا پرسیدند: از این همه دعا به درگاه خداوند، چه بدست آورده ای؟ جواب داد: هیچ! اما، بعضی چیزها را از دست داده ام! خشم، نگرانی، اضطراب، افسردگی، احساس عدم امنیت، ترس از پیری و مرگ * همیشه با بدست آوردن نیست که حالمان خوب میشود گاهی…

ماجرای مدرس ،سگ دزد گیر و نصرت‌الدوله

زمانی که نصرت‌الدوله وزیر دارایی بود، لایحه‌ای تقدیم مجلس کرد که به موجب آن، دولت ایران یکصد سگ از انگلستان خریداری و وارد کند. او شرحی درباره خصوصیات این سگ‌ها بیان کرد و گفت: این سگ‌ها شناسنامه دارند، پدر و مادر آنها معلوم است، نژادشان…

همیشه امیدوار باشید (داستان کوتاه)

روزی رندی خطایی مرتکب میشود و او را نزد حاکم می برند تا مجازات را تعیین کند . حاکم برایش حکم مرگ صادر می کند اما مقداری رافت به خرج می دهد و به وی می گوید اگر بتوانی ظرف سه سال به خرت سواد خواندن و نوشتن بیاموزانی از مجازاتت درمی گذرم .…

عزرائیل در هنگام جان کندن دو نفر، دلش به درد آمد

روایت داستانی غم انگیز از فرشته مرگ برای پیامبر اسلام(ص) که بسیار آموزنده و مفید است. روزی رسول خدا (ص) نشسته بود که عزراییل به زیارت آن حضرت آمد. سپس پیامبر خدا(ص) از او پرسید :ای برادر، چندین هزار سال است تو مامور قبض روح انسان ها…

آقا اجازه می دهید از همسر شما لذت ببرم؟!!!

مردی داخل بازار قدم میزد ، خانمی را دید با لباسی چسبان ، سیمایی زیبا و آرایش کرده و البته ظاهری چشم نواز … ، کنار آن خانم مردی را دید که انگار همسرش بود ، کمی فکر کرد ، نتوانست جلوی خودش را بگیرد ، جلو رفت و نگاهی به همسر آن خانم انداخت و…

مدل کسب و کار با الاغ مرده!!

ﻣﺰﺭﻋﻪﺩﺍﺭی به ﻳﮏ جوان ﺩﺭ ﺗﮑﺰﺍﺱ ﻳﮏ ﺍﻻﻍ فروخت ﺑﻪ ﻗﻴﻤﺖ ۱۰۰ ﺩﻻﺭ. ﻗﺮﺍﺭ ﺷﺪ ﮐﻪ ﻣﺰﺭﻋﻪﺩﺍﺭ ﺍﻻﻍ ﺭﺍ ﺭﻭﺯ ﺑﻌﺪ ﺗﺤﻮﻳﻞ ﺑﺪﻫﺪ. ﺍﻣﺎ ﺭﻭﺯ ﺑﻌﺪ سراغ او ﺁﻣﺪ ﻭ ﮔﻔﺖ: " ﻣﺘﺄﺳﻔﻢ ﺟﻮﻭﻥ ﺧﺒﺮ ﺑﺪﻱ ﺑﺮﺍﺕ ﺩﺍﺭﻡ . ﺍﻻﻏﻪ ﻣﺮﺩ ." ﺟﻚ جوان ﺟﻮﺍﺏ ﺩﺍﺩ : " ﺍﻳﺮﺍﺩﻱ ﻧﺪﺍﺭﻩ . ﻫﻤﻮﻥ ﭘﻮﻟﻢ ﺭﻭ ﭘﺲ…

سرنوشت زنی که سگ را به فرزند ترجیح داد!

چند روز پیش برای انجام کاری تا دیر وقت دانشگاه مانده بودم. حدود ‏ساعت ۳ شب بود که دیدم کسی در اداره را باز کرد و آمد داخل! نگاه ‏کردم دیدم خانمی از کارمندان نظافت چی دانشگاه است. تعجب کردم ‏چون فکر نمی‌کردم این موقع شب کسی در دانشگاه کار…

داستان آخوند و زن روسپی !

زن، خیلی جوان نبود. اما هنوز سن میانسالی‌اش هم نرسیده بود. مضطرب، این طرف آن طرف را نگاه می‌کرد. زیر تیر چراغ برق خیابان لاله زار، جوراب شلواری توری، رنگ تند لب‌ها، گیس‌های پریشان… رنگ دیگری به خود گرفته بود. دوره و زمونه‌ای نبود که…

همسرم از من پول دزدی نمی‌گرفت

کارآگاهان پایگاه چهارم پلیس آگاهی تهران به‌تازگی اعضای باندی را دستگیر کرده‌اند که به خانه‌های مردم دستبرد می‌زدند. یکی از اعضای این باند جوانی ۲۹ساله به نام جعفر است که داستان زندگی و جزییات جرایمش را شرح داده است: چرا بازداشت شده‌ای؟…

داستان زیبا و جالب شتر و بچه شتر

داستان شتر و بچه شتر آورده اند روزی میان یک ماده شتر و فرزندش گفت وگویی به شرح زیر صورت گرفت: بچه شتر: مادر جون چند تا سوال برام پیش آمده است. آیا می تونم ازت بپرسم؟ شتر مادر: حتما عزیزم. چیزی ناراحتت کرده است؟ بچه شتر: چرا ما کوهان…

داستان کوتاه و آموزنده ثروتمند بی پول!

ساتین : هوا بدجورى توفانى بود و آن پسر و دختر کوچولو حسابى از سرما مچاله شده بودند. هردو لباس هاى کهنه و گشادى به تن داشتند و پشت در خانه مى لرزیدند. پسرک پرسید: «ببخشین خانم! کاغذ باطله دارین» کاغذ باطله نداشتم و وضع مالى خودمان هم چنگى…

داستان کوتاه و آموزنده لبخند مخصوص

از شادی اینکه بعد یه امتحان سخت میریم اردو، سر از پا نمیشناختیم و هی سروکول هم می پریدیم! نیم ساعت بعد، اتوبوس اومد و به همراه مدیر و سه چهارتا معلم راهی مرکز نگهداری از معلولان جسمی- حرکتی شدیم. اینکه برای چی میرم اونجا، برام زیاد مهم…

دخترک چسب زخم فروش

دخترک طبق معمول هر روز جلوی کفش فروشی ایستاد و به کفش های قرمز رنگ با حسرت نگاه کرد. بعد به بسته های چسب زخمی که در دست داشت، خیره شد و یاد حرف پدرش افتاد. «اگر تا پایان ماه هر روز بتونی تمام چسب زخم هایت را بفروشی، آخر ماه کفش های قرمز رو…