همسر ،فرزندان و عروس دکتر مصدق +وصیتنامه و محل دفن
سال ۱۲۸۰ خورشیدی، دکتر مصدق که در آن زمان ۱۹ سال داشت زهرا دختر میرزا زینالعابدین تهرانی سومین امام جمعه تهران را به همسری اختیار کرد. زهرا ابتدا ملقب به شمسالسلطنه بود. پس از مرگ مادرش، دختر ناصرالدین شاه که لقب ضیاالسلطنه را داشت، این لقب به شمس السلطنه که همسر مصدق بود داده شد. ازدواج این دو ۶۴ سال تا پایان زندگانی اشان ادامه یافت. این زوج دو پسر به نامهای احمد و غلامحسین و سه دختر به نامهای منصوره و ضیااشرف و خدیجه به دنیا آوردند.
دکتر ﻣﺤﻤﺪ ﻣﺼﺪﻕ دو فرزند ﭘﺴﺮ و سه دختر ﺩﺍﺷﺖ. دو تا از دخترها ازدواج ﻛﺮﺩﻧﺪ ﻛﻪ ﯾﻜﯽ همسر دکتر احمد ﻣﺘﯿﻦ دفتری ﺷﺪ ﻛﻪ ﺩﺭ ﺣﺎﺩﺛﻪﯼ ﻫﻮﺍیی اﯾﺮﺍﻥ ﺍﯾﺮ ﻧﺰﺩﯾﻚ ﺗﻬﺮﺍن در ﺑﻬﻤﻦ ۱۳۵۸ ﭘﺮﻭﺍﺯ ﻣﺸﻬﺪ ﺗﻬﺮﺍﻥ ﺩﺭ ﻟﺸﮕﺮﮎ ﺍﺯ ﺑﯿﻦ ﺭﻓﺖ، ﺩﻭﻣﯽ ﺿﯿﺎﺀ ﺍﺷﺮﻑ ﻛﻪ ﺑﺎ ﺧﺎﻧﻮﺍﺩﻩﺍﯼ ﻣﻌﺮﻭﻑ ﺍﺯﺩﻭﺍﺝ ﻛﺮﺩ ﻭ ﺳﻮﻣﯽ ﺧﺪﯾﺠﻪ ﺍﺳﺖ. ﻓﺮﺯﻧﺪﺍﻥ ﺫﻛﻮﺭ ﺩﻛﺘﺮ ﻣﺼﺪﻕ ﻏﻼﻣﺤﺴﯿﻦ ﻭ ﺍﺣﻤﺪ ﺑﻮﺩﻧﺪ ﻛﻪ ﻏﻼﻣﺤﺴﯿﻦ متخصص زنان بود ﻭ ﺍﺣﻤﺪ ﺗﺎ ﻣﻌﺎﻭﻧﺖ ﺭﺍﻩ ﺭﺳﯿﺪ ﻭ ﺍﻣﺎ ﺳﺮﮔﺬﺷﺖ ﺧﺪﯾﺠﻪ ﻛﻪ ﭘﺲ ﺍﺯ ﻛﻮﺩﺗﺎﯼ ۲۸ ﻣﺮﺩﺍﺩ ﺩﭼﺎﺭ ﺑﯿﻤﺎﺭﯼ ﺭﻭﺣﯽ ﺷﺪﯾﺪ ﺷﺪ.
«در خلوت مصدق» نوشته شیرین سمیعی برای سومین بار از سوی نشر ثالث روانه بازار نشر شده است. کتاب «در خلوت مصدق» یکی از ده ها کتابی است که در تعریف و تمجید از نخستوزیر سابق ایران «محمد مصدق» نوشته و روانه بازار نشر شدهاست. این کتاب نیز به سبک و سیاق کتابهایی است که خواستهاند نتایج ملی شدن صنعت نفت و کودتای مرداد سال ۱۳۳۲ را تجزیه و تحلیل کنند اما فقط یک روی سکه آن وقایع را دیده و بررسی کردهاند.
سمیعی، نویسنده این کتاب که عروس دکتر مصدق است در این کتاب سعی کرده تا خاطرات خود را از دیدارهای مکرر با مصدق شرح دهد و از سجایای اخلاقی و دوران عزلت وی یادآوری کند، کما اینکه در ضمن آن، حاشیهها و توضیحاتی را درباره این خاندان برای خواننده کتاب بازگو میکند.
سمیعی انگیزه خود از نوشتن این کتاب را اینگونه شرح داده است: «آنقدر نوشتههای ناباب در این باب خواندم و کلام نامربوط شنیدم که ناگزیر از نوشتن این اوراق شدم به ویژه آن که یک تن از یاران قدیم تقاضای مصاحبهای کرد و من ترجیح دادم خود بنویسم؛ چه کلام را نه روان بر زبان، بلکه سهل تر بر کاغذ آورم».
شکل کلی کتاب «در خلوت مصدق» پر از تعریفها و تمجیدهایی است که سمیعی از مصدق میکند و در نظر دارد تا از او در این دوران؛ اسطورهای دستنیافتنی در برابر این همه جانفشانیها و فداکاریهای ملت ایران بسازد.
در بخشی از این کتاب می خوانیم»: «مصدق می نویسد: شاهزاده نیرالدوله والی اصفهان و یکی از ملاکین بزرگ اصفهان با من که مستوفی خراسان بودم ارتباط داشت. همسرم در اصفهان دو روستای موروثی داشت به نامهای کاج و خواتون آباد و بدین سبب من با رجال اصفهان آشنا شدم. نیرالدوله نامه ای مخفیانه و بدون آگاهی دیگران به عنوان ریاست مجلس شورای ملی صادر کرد و مرا به عنوان وکیل منتخب اعیان و اشراف از اصفهان معرفی نمود و این کار مصدق را با دو مشکل رو به رو کرد…..»
شیرین سمیعی متولد تهران است. وی تحصیلات دبیرستان را در ایران و لیسانس علوم سیاسی خود را از دانشگاهی در «لوزان» سوئیس دریافت کرد. در شهر تهران با «محمود مصدق»، نوه دکتر محمد مصدق آشنا شد که این آشنایی منجر به ازدواج آنها نیز شد. شیرین سمعیی در زمان حیات دکتر مصدق در کشور سوئیس اقامت داشت و سالی یک یا دو بار برای ملاقات با خویشان مخصوصاً دکتر مصدق روانه ایران میشد. وی در سال ۱۳۵۴ شمسی (۱۹۷۵) از همسرش جدا شده و به همراه دو فرزندش مینو و رامین زندگی مستقلی را آغاز کرد. سمیعی تا آغاز انقلاب اسلامی ایران به عنوان رییس تحقیقات و امور بینالملل این سازمان مشغول به کار بود که پس از پیروزی انقلاب اسلامی با حکم خانم « طاهره طالقانی » دختر آیتاله طالقانی از این سازمان برکنار شد.
از سمیعی تاکنون کتابهایی چون «گل سنگ» (نشر البرز) و «ایران سیاه و سفید» (نشر کتابسرا) به چاپ رسیده است. ضمن اینکه مقالهای از وی در سایت «پژوهشنامه» که منتشر کننده دیدگاه فرقه ضاله «بهائیت» است به چشم میخورد.
۲۹ اردیبهشت ماه سال ۱۲۶۱، یعنی درست ۱۳۳سال قبل وزیر دفتر ناصرالدین شاه صاحب پسری شد که بعدها تمام مناسب مهم سیاسی را تصاحب کرد و قدم آخرش را با ملی کردن صنعت نفت برداشت. قدمی که حالا بعد از ۶۳سال هنوز پررنگ ترین نقطه در تاریخ استقلال اقتصادی ایران به حساب می آید.
مصدق چطور مصدق شد؟
محمد مصدق پسر میرزا هدایتالله آشتیانی بود که در دوره ناصرالدین شاه به «وزیر دفتر» معروف بود. کسی که ناصرالدین شاه روی او حساب ویژه ای داشت و به همین دلیل بعد از مرگ میرزا هدایت الله در سال ۱۲۷۱ شغل او را به پسر ۱۰ساله اش محمد داد و او را «مصدقالسلطنه» نامید.
نامی که بعدها به محمد مصدق تغییر پیدا کرد و تا زمان مرگ روی او ماند. محمد، بعد از تحصیلات مقدماتی که در تبریز داشت به تهران آمد و وقتی ۱۷ ساله بود به مستوفی گری (محاسب عواید مالیاتی) منصوب شد و توانست با سن کمش طوری کارها را پیش ببرد که علاقه عموم مردم را جلب کند. با این حال، در دوره مشروطه شغل مستوفی گری در حد دزدی منفور مردم شد و مصدق هم از این کار کناره گرفت.
در ۱۹سالگی با زهرا، دختر میر سید زین العابدین ظهیرالاسلام که سومین امام جمعه تهران بود ازدواج کرد که حاصل آن دو پسر به نامهای احمد و غلام حسین و سه دختر به نامهای منصوره و ضیااشرف و خدیجه بود.
سوئیس وطن من است
در اولین دوره انتخابات مجلس مشروطیت از طبقه اعیان و اشراف اصفهان انتخاب شد ولی چون به سن سی سال نرسیده بود، اعتبارنامه او رد شد تا مصدق راهی فرانسه شود و بعد از تحصیل علوم سیاسی، به سوئیس برود و دکترایش را از آنجا بگیرد. کشوری که بعدها او لقب «وطن ثانوی» خود را به آن داد. او در خاطراتش راجع به اقامت در سوئیس مینویسد: «در آنجا بودم که قرارداد وثوقالدوله بین ایران و انگلیس منعقد گردید.
تصمیم گرفتم در سوئیس اقامت کنم و به کار تجارت پردازم. مقدار قلیلی هم کالا که در ایران کمیاب شده بود خریده و به ایران فرستادم؛ و بعد چنین صلاح دیدم که با پسر و دختر بزرگم که ۱۰ سال بود وطن خود را ندیده بودند به ایران بیایم و بعد از تصفیه کارهایم از ایران مهاجرت نمایم. این بود که همان راهی که رفته بودم به قصد مراجعت به ایران حرکت نمودم…»
اما این سفر به سرانجام نرسید چون در راه بازگشت کمونیست های شوروی بخش هایی از تفلیس را اشغال کرده بودند و ناامنی منطقه به حدی بود که مصدق از همان راه آمده، به سوئیس برگشت. اما سفر بعدی مصدق به ایران که او را در کشور ماندگار کرد، تمام پست های سیاسی روز را برای مصدق به همراه داشت. مصدق این بار تبدیل به یک چهره سیاسی و مبارز شده بود که تمام پست ها و مشاغل حساس کشور را یکی یکی تجربه می کرد: وزارت مالیه، وزارت عدلیه، والیگری (استانداری)، وزارت خارجه، نمایندگی مجلس، نخست وزیری و سرانجام رهبری نهضت ملی شدن صنعت نفت ایران.
روزگار منزوی مصدق
بعد از اتمام دوره ششم مجلس، فعالیت های سیاسی مصدق تقریبا متوقف شد. او به دلیل دخالت دولت در انتخابات مجلس، از سیاست کنارهگیری کرد و بیشتر اوقاتش را در احمدآباد میگذراند. کریستوفر دی بلیگ، روزنامهنگار و محقق بریتانیایی در کتاب «ایرانی میهنپرست؛ محمد مصدق و کودتای خیلی انگلیسی» که بر اساس اسناد منتشرشده در آرشیوهای دولتی آمریکا، بریتانیا و دیگر کشورها نوشته، بخش هایی از زندگی سیاسی مصدق را این طور روایت می کند:
«آخر هفتهها غلامحسین با ماشین زهرا، خدیجه و مجید را میبرد آنجا؛ مصدق صدای ماشین را که میشنید از خانه بیرون میآمد تا دعوت کند مهمانان توی ایوان بنشینند و بعد از سفر خستگیای بگیرند. بچهها برای بازی خر و گاری داشتند، یا میرفتند توی اتاق مصدق و آنجا روی تخت فلزی فنریای که او سالها پیش از روسیه آورده بود، جستوخیز میکردند. بعد دههها فعالیت و فشار شدید، ضرباهنگ آرام زندگی روستایی، مایهٔ تسلایش بود. خودش نوشت: «من در این روستای آرام و خاموش راضیام. به خاطر مسافت با هیچکس ارتباط ندارم و همین من را از شهر و از جامعه جدا میکند.»
این انزوا به مصدق برای رسیدن به هدفش کمک کرد چون همه فهمیدند او در احمدآباد و دور از جریان است. ابتدای سال ۱۹۳۰ به یکی از دوستانش نوشت «بیشتر وقتم را یا مشغول کار کشاورزیام یا کتاب خواندن» و اضافه کرد فقط وقتهایی به تهران میآید که «کار خاصی دارم.» طول هفته را کنار خانواده نبود؛ روستاییها کارهایش را میکردند. به املاک و داراییها از راه دور رسیدگی میکرد، نظارتش روی کارهای بیمارستان نجمیه هم همینطور بود. شبها با تارش تصنیفهایی ترکی میزد، سازی زهی که نواختنش را در سالهای جوانی در تبریز یاد گرفته بود. در این مورد انزوایش موهبت بود چون خودش تک و تنها بود و کسی گوش به موسیقی نداشت که اذیت بشود.
خدمه کر و لال آقای وزیر
کریستوفر دی بلیگ می نویسد: «مصدق نشان داده بود آبش با رضاشاه توی یک جو نمیرود، اما در شخصیتش نبود کاری کند که سرانجامش مرگ یا سختی و محنت باشد… به مشیرالدوله گفت: «آش دارد سر میرود و من هم سبزیاش نخواهم شد.»
برعکس، کلی زحمت کشید تا مقامهای مملکتی را مجاب کند که آدم بیضرری است و بهانهای دست رضاشاه برای دستگیری و حبسش ندهد. هراسان از این که توی کتابخانهاش مجلداتی هست که شاید فتنهگرانه به حسابشان بیاورند، بیشتر کتابهایش را بخشید به دانشگاه تهران. جلوی خدمتکارها نظرات سیاسیاش را به زبان نمیآورد، مبادا برای خبرچینی آدم پلیس مخفی رضاشاه شده باشند. کار همه همین شده بود و یکی از قوم و خویشهای مصدق اصلاً برای اینکه قضیه را کلاً منتفی کند، خدمتکار کر و لال استخدام کرد.»
خربزهها سهم دارالمجانین شد
نصرتالله خازنی رئیس دفتر مصدق هم که در دوران ۲۸ماهه نخست وزیری او هر روز با او بود، گوشههایی از خصوصیات مصدق را در مصاحبه هایش این طور روایت کرده بود: «مصدق کوچک ترین هدیه را حتی از صمیمیترین دوستانش نمیپذیرفت. یادم هست خبر آوردند که آقای امیر تیمور کلالی، از دوستان مصدق، یک کامیون کوچک خربزه از مشهد فرستاده بودند. وقتی خبر آوردند که خربزه را آوردهاند اوقاتش تلخ شد و گفت: این چه کارهایی است؟ این چه بدعتهای بدی است؟ من خربزه میخواهم چه کار؟
بگویید برگردانند. گفتم آقا به امیر تیمور توهین میشود. از روی اخلاص و ارادت این کار را کرده. اگر کامیون به مشهد برگردد راه که آسفالت نیست و عمدهاش خاکی است. همه خربزه ها میشکند و خراب میشود. گفت اجازه نمیدهم یکدانه از این خربزهها به خانه من وارد شود. گفتم پس اجازه بدهید این ها را ببریم دارالمجانین. گفت ببرشان. خربزه ها را بردیم آنجا. بعد از آن مصدق، نریمان شهردار تهران را احضار کرد و گفت: مطالعه کن و ببین چه محل درآمدی پیدا میکنی که جیره مریضهای آنجا را بالا ببری که مریضهایی که آنجا میخوابند از لحاظ غذا و پرستار و دوا در مضیقه نباشند. بعد از آن بود که جیره هر مریض از ۳تومان به ۱۰تومان افزایش یافت.»
حقوقش را به زن اولش بدهید
نصرتالله خازنی در بخش دیگری از خاطرات مصدق می گوید: «دکتر مصدق به خصوصیات اخلاقی و شخصی ما توجه داشت. اگر به فرض میفهمید که من مشروب میخورم محال بود مرا نگه دارد. اگر به فرض میشنید که پکی به تریاک میزنم محال بود مرا تحمل کند. یک بار فهمید که یکی از کارکنان دفتر زن جوانی را صیغه کرده و شب ها به منزل او میرود و به زن اولش میگوید من در دفتر مصدق هستم.
دکتر مصدق به من گفت: آقای خازنی من دروغ را از هیچکس نمیبخشم. این دروغ گفته، ثانیا هوس زن جوان کرده، این زن جوانی و عمرش را در این خانه گذاشته، با فقر و بدبختیاش گذرانده حالا او رفته زن دیگر گرفته؟ از کسانی که چند تا زن داشتند خیلی بدش میآمد. اصلا از اینها متنفر بود. مخالف شدید آنها هم بود. گفت دستور بده که حقوقش را به خودش ندهند. به خانم اولش بدهند. کارهای حقوقیاش را انجام دادم و از آن به بعد حقوق آن شخص را به زن اولش میپرداختند.»
آرزویم داشتم قبل از او از دنیا بروم
بعد از کودتای ۲۸ مرداد و محکومیت مصدق به ۳سال زندان، دوران تبعید او شروع شد. مصدق به زادگاهش، احمد آباد رفت و تا آخر عمر همانجا تحت نظارت نیروهای نظامی ماند. تا وقتی که سرطان او را از پا درآورد و علی رغم وصیتش برای دفن شدن در کنار کشتهشدگان ۳۰ تیر در «آرامگاه ابنبابویه»، پیکرش در یکی از اتاق های خانه او به خاک سپرده شد.
مصدق در شهریور۴۴ در جواب نامه ای که دختر دائی اش برای تسلیت گویی مرگ زهرا، همسر دکتر مصدق به او فرستاده بود، نوشت: «بسیار از این مصیبت رنج میکشم. چون که متجاوز از ۶۴ سال همسر عزیزم با من زندگی کرد و هر پیشامد که برایم رسید تحمل نمود و با من دارای یک فکر و یک عقیده بود و هر وقت که احمدآباد میآمد مرا تسلی میداد در من تاثیر بسیار میکرد و آرزویم این بود که قبل از او من از این دنیا بروم و اکنون برخلاف میل، من ماندهام و او رفته است و چارهای ندارم غیر از اینکه از خدا بخواهم که مرا هم هر چه زودتر ببرد و از این زندگی رقتبار خلاص شوم. اکنون در حدود ده سال است که از این قلعه نتوانستهام خارج شوم و از روی حقیقت از این زندگی سیر شدهام… گاه میشود که در روز چند کلمه هم صحبت نمیکنم… این است وضع زندگی اشخاصی که یک عقیدهای دارند و تسلیم هوا و هوس دیگران نمیشوند.»
دکتر مصدق در وصیتنامهاش ضمن توصیههایی به بازماندگان و تعیین محل دفن خود، برخی مسائل مالیاش را نیز مورد اشاره قرار داده است.
متن کامل وصیتنامه دکتر محمد مصدق به شرح زیر است:
«۱- وصیت میکنم که فقط فرزندان و خویشان نزدیکم از جنازه من تشییع کنند و مرا در محلی که شهدای ۳۰ تیر مدفونند، دفن نمایند.
۲- بدون سند رسمی یا نوشته به خط و امضای خود به کسی مدیون نیستم.
۳- نظر به اینکه طبق اسناد رسمی ثبتشده در دفتر اسناد رسمی شماره ۳۹ تهران، منافع دو سال از خانهها و مستغلاتی که به فرزندان خود بخشیدهام پس از مرگ تعلق به اینجانب دارد به شرح ذیل:
الف – منافع خانه واقع در کوچه ازهری ملک خانم ضیاء اشرف بیات مصدق سند شماره ۴۲۱۵۶ (۲۹ اسفند ۱۳۲۹)
ب – منافع چهاردانگ از خانههایی که در آن سکونت داشتم، ملک آقای مهندس احمد مصدق، سند شماره ۴۲۱۵۷ (۲۹ اسفند ۱۳۲۹)
ج – منافع خانه مسکونی همسر عزیزم، ملک آقای دکتر غلامحسین مصدق سند شماره ۴۲۱۵۸ (۲۹ اسفند ۱۳۲۹) حقالارض عمارت دو اشکوبه و دو گاراژ، ملک دکتر غلامحسین مصدق، سند شماره ۴۲۱۵۹ (۲۹ اسفند ۱۳۲۹) که در سال به یکصد و بیست هزار ریال (دوازده هزار و تومان قطع شده)
د – مستغلات واقع در خیابان ناصرخسرو، ملکبانو منصوره متیندفتری، سند شماره ۴۲۱۶۰ (۲۹ اسفند ۱۳۲۹) از بابت منافع سال اول مبلغی که در صورت جداگانه به خط اینجانب تنظیم شده به اشخاص مفصله در آن صورت بپردازند و هر چه باقیماند، برای نماز و روزه و حج اینجانب به کار برند و از عواید سال دوم قطعه زمینی که برای باشگاه دانشجویان دانشگاه تهران مناسب باشد، با نظر نماینده آقایان مزبور خریداری شود و چنانچه آقایان دانشجویان قطعه زمینی در اختیار داشته باشند، مبلغ مزبور را به نماینده یا نمایندگان قانونی آقایان دانشجویان تحویل دهند که آنها خود مبلغ مزبور را صرف تعمیر ساختمان جدید آن بنمایند.
چنانچه وصیتنامه دیگری از نوشتجات غارت شده یا در خانه نزد دیگران است از درجه اعتبار ساقط است.
احمدآباد، ۲۰ آذرماه هزار و سیصد و چهل و چهار هجری شمسی
دکتر محمد مصدق
* در ۱۴ اسفند ۱۳۴۴ که دفترچه یومیه نوشتجات خود را دیدم ملاحظه شد که طبق سند رسمی تنظیمی در دفتر اسناد رسمی شماره ۳۹ منافع خانه واقع در کوچه ازهری را به خانم ضیاء اشرف بیات مصدق بخشیدهام و طبق نوشته مورخ ۳ تیرماه ۱۳۳۸ به آقای مجید بیات وکالت دادهام دفتر اسناد رسمی را امضا نماید بنابراین پرداخت وجه دو سال بعد از حیاتم مربوط به میل و استطاعتی است که خانم ضیاء اشرف داشته باشد. به طور خلاصه میتواند تمام یا قسمتی و یا هیچ پرداخت نکند.
عکس دست بوسی مصدق که در متن گنجانده اید. جعلی میباشد. عکس از لحاظ فنی به شکل ضعیفی مونتاژ شده و مربوط به پیش از ایجاد نرم افزارهایی چون فتوشاپ بوده.
خدا بیامرزه دکتر مصدق رو
چه جوانانی پرورش داد مثل حسین فاطمی و
پویان و جزنی و احمدزاده .
دوست گرامی، مطلبی که درج کرده اید جذاب و خواندنی است. فقط چرا دائم انتظار دارید مردم از دکتر مصدق بد بگویند تا به نظر شما دیدی متعادل و منصفانه از ایشان به دست آید؟! این مرد واقعا شخصیت استثنایی داشته که در سده چهارده خورشیدی ایران هیچ سیاستمدار دیگری آن را نداشته است. حال، چون اینگونه است، شما انتظار دارید از ایشان بد بگویند تا بلکه به پای بقیه برسد…بوالعجب!
من از بیماران دکتر محمود مصدق هستم
امیددارم همیشه زنده باشند و زنده بمانندو بمانند که فکر نمیکنم مثل ایشون وجود داشته باشه