تصاویری زیبا از خاطرات لذت بخش دهه شصتی ها
یه دورهای بود که فکر میکردم اگه کت شلوار بپوشم و با یه دست یقه رو بگیرم و دست دیگه رو ببرم سمت جیب داخلی کت، خیلی خفن میشم! شبیه آدم بزرگا که از این کارا میکنن. اون زمان هم که لباسها رومعمولا بزرگتر میگرفتن که یه مدتی بپوشیم و زود کوچیک نشه. تصور کنید منو که توکوچه وخیابون با کت شلوار خاکستری تنم راه میرفتم و هر چند لحظه یه بار، دستمو میبردم سمت جیب داخل کت که مطمئن بشم در خوشتیبترین حالت ممکن دیده میشم!!
همین داستان منتها به شکل منطقیتری رو در نظر بگیرید برای دخترا و کفشهایی که کف پاشنهش یه تیکه فلز طلایی رنگ بود و بهش میگفتن کفش «تق تقی»! وقتی پاشون میکردن و راه میرفتن و صدای تلق و تلوقش میومد، احساس میکردن خیلی خانوم شدن الان.
و اینجوری ما به پیشواز دورهای میرفتیم که الان داخلش هستیم ولی یاد و خاطره اون روزا شادمون میکنه… دوره «بزرگسالی».
واقعا چرا غرق در لذت شدن انقدر ساده بود؟! کافی بود بابابزرگم اشاره کنه که بریم و پشتشو لگد کنیم… همین خودش یعنی یه تایم طلایی و پر از خنده و هیجان. چه کارا که نمیکردیم، روی پشت بابابزرگ… میرقصیدیم، ادا درمیاوردیم، همدیگه رو هول میدادیم و چقدر که زمین میخوردیم.
راستی اون خانمی که اون کنار نشسته، مادربزرگم نیست. بلکه مادر پدربزرگمه که داره لگد شدن پسرشو نگاه میکنه! فکر میکنم طوفان نوح رو به یاد داشت! هجده بچه به دنیا آورد و بعد از فوت شوهرش حدود چهل سال تنها و کاملا سالم و مستقل زندگی کرد. همون اواسط دهه شصت بنده خدا فوت کرد. البته خدا رو شکر مادرِ مادربزرگم تا چند سال بعد زنده بود
این دو بزرگوار از معمّرین فامیل بودند.روحشون شاد.
خدا رفتگان من و شما رو رحمت کنه.
زمانی همه چیز در دریای «شور زندگی» غرق بود و فقط ما بودیم و لحظه…
لحظه پرواز خیال، بالاتر از ابرهای زندگی در پشت یک وانت قدیمی… و امروز …
امروز رمق زندگی در عبور از چالههایی پوچ گرفته شده… چاله مقبولیت، چاله حرف مردم، چاله باکلاسی، چاله تشریفات، چاله تکلفات، چاله غم دیروز، چاله ترس فردا… چاله… و چاله…
زندگی دست ماست… باید گره از دست و پای زندگی باز کنیم.
هنوز هم میشه ساده زندگی کرد، هنوز هم میشه به دوستان و آشنایان سر زد و لذت با هم بودن رو تجربه کرد. زیبایی قدیم به وسایل و در و دیوارش نبود، به آدمها بود و انتخابهای صحیحتر اونها برای زندگی. هنوز هم میشه انتخابهای بهتری داشت.
معنی زندگی رو که فهمیده باشی، از درون غنی میشی… پُر که باشی، نقش آدمها و اسباب بیرونی در خوشی و ناخوشیت کم و کمتر میشه… و اونوقته که یه خونه کوچیک که باچادر مامان و چند تا بالش درست کردی، لذتی بهت میده که هیچ پنت هوسی به هیچ آدم پر از آرزو و خالی از حیاتی نداده.
فکر کنم مامانهای قدیم خیلی صبر داشتن! مخصوصا وقتی کسی میومد خونمون، ما از موقعیت حداکثر استفاده رو میبردیم! یکی از این موقعیتهای طلایی، وقتی بود که بساط خیاطی مامان پهن میشد… انگار خونه رو ریسه و شرشره زدن واسه جشن ما بچهها. وسط پارچهها میلولیدیم و چه صفایی داشت. خود من کارم شنا کردن وسط اقیانوس پارچهها بود!! طفلی مامانم… چی کشیده از دست ما.
گمونم اینم از اون دست خاطرههاییه که برای خیلی از بچههای قدیم مشترکه. .
ماه رمضونای قدیم توی خونه ما، شیرینی و لذت خاصی داشت. چند روز مونده به ماه رمضون، حوض خونه رو تمیز و پر آبش میکردیم. به قول داییم، ماه رمضونه و حوض پرآبش!
نون قندی (ما میگفتیم نون قاق) و شیرمال، زولبیا بامیه، شربت خاکشیر، ماقوت یا فرنی و خرما پای ثابت سفره افطار بود.
عصر که میشد، حیاط رو جارو میکردیم و فرش پهن میکردیم. همیشه خدا هم خونمون پر از مهمون بود. مهمونی نبود… همه از خود بودن. اونایی که زودتر میومدن توی پاک کردن سبزی و پختن افطار کمک میکردن… اونایی که دیرتر میومدن توی چیدن سفره. به نظر من سادگی سفره ربط به نگاه داره. سفره افطار پر از خوردنی بود ولی ساده بود.. صمیمی و بدون آلایش بود. همه به چشم نعمت خدا نگاش میکردن و از این که با بقیه شریک بشن لذت میبردن. نمیدونم چرا سفرههای رنگی اون موقع به نظرم بیتکلفتر و سادهتر بود از حتی یک نون و پنیر امروزی.
مینشستیم پای سفره و منتظر بودیم که یهو صدا از تلویزیون میومد:
همه از خداییم… به سوی خدا برویم
یه روز هم که بابابزرگ خدابیامرزم خواب بود، با نقشه خواهرم، بنده خدا رو آرایش کردیم! فکر کنم خودشو به خواب زده بود..!
حداقل نتیجهش این بود که فهمیدیم نچرال بیوتی بابابزرگم بهتر از آرایش شدشه!!
این دیگه از اون خاطراتی نیست که همه داشته باشن
از شیرینترین خاطرات کودکی، شلوغکاری بود… مخصوصاً بازی با لحاف تشکها و بهم ریختن این برج بلند هیجان انگیز! البته سر و صدای مامان یا مامانبزرگ هم به دنبالش بود ولی بازم میارزید! گاهی زیر انبوه پتو و بالش غرق میشدیم و اون وسطا میلولیدیم… دیگه چی میتونست بیشتر از این خوشحالمون کنه.
چقدر جالب بود که تو خونمون یه عالمه لحاف تشک و پتو داشتیم با هوارتا بالش (آخه اون موقعها مهمون زیاد میومد و شب موندن هم معمول بود) و چقدر خوب بود که همه این لحاف تشکها رنگارنگ بود! انواع پارچهها با انواع گل و رنگ و اصلا هم نگران نبودیم که این رنگ به اون رنگ میاد یا نه. اون زمانا همه چی کاراکتر داشت. قاشق چنگالها، استکان نعلبکیها، بشقابها، حتی موزاییکهای کف حیاط هر کدوم یه نقش مستقل داشت و میشد شناختشون. آجرها، نقش قالی، گلدونها، … میشد دید که یکیشون مهربونه یکی عصبانیه، یکی خجالتیه… مثل الان نبود که همه چی باید شکل هم باشه. نماهای کامپوزیت، سرامیک و کفپوشهای دقیقا شکل هم، ام دی اف با یک پترن تکرار شده که مثل مرده میمونه و هیچ حسی نداره… قدیمها حتی آدمها هم بیشتر کاراکتر داشتن… همه بیشتر شکل خودشون بودن و چقدر تفاوتها و کنتراستها بیشتر بود. همه چی داره به سمت بیروح شدن میره
تصویرسازی و متن توسط علی میری انجام شده است.
آدرس اینستاگرام : alimiriart
آفای میری سلام واقعا دستتون درد نکنه منو بردین به چهل سال پیش واقعا چه روزهایی بود
یادش بخیر من اون موقع ها وبلاگ مینوشتم هاست رایگان میگرفتم خیلی باحال بود
یادش بخیر چه روزای خوشگلی بود چه لذتایی داشتیم چه امیدی درونمون موج میزد
واقعا ده شصتی ها زندگیهای جالبی داشتند. کاشکی عادات خوب اونها میشد دوباره زنده بشه. ممنون از مطلبتون
یادش بخیر واقعا مرور دلچسبی بود از دلخوشی های کوچک کودکی
دقیقا به همین شکل بود اون روزها
هنوز آرمانهای والا به طور کامل پیاده سازی نشده بود یا هنوز مردم رو به خودی و غیر خودی تقسیم نکرده بودند، منویات ملت هم بعضاً لحاظ میشد ولی زیاده خواهی هاشمی رو دوایی نبود.
جناب ما که هنوز نمردیم که دارید تاریخ سازی میکنید از دهه شصت. دوران فقر تبعض بگیر و به بند کمبود گرانی نداری تحقیر و تهدید . دوران قلدری تحقیر اجتماعی . جش عروسی ها و توروز و سایر اعیاد ملی و ایرانی رو میگم نه عربی ماجرای استین کوتاه پوشیدن و شلوار لی موی بلند گذاشتن جرم بودن شنیدن موسیقی و گرفتن ضیط ماشین و نوار کاست ویدئو که خدا بداد برسه . اما این تصاویری که کشیدی در زمان قبل از انقلاب هم بود اما برای خوش رقصی برای رضایت عده ای شاید کثیر از مردم ایران تاریخ رو حعل کردی . اما سر خدا رو هم میتونی کلاهبزاری . بیشتر عمر مفید من گذشته ببینیم روز معاد هم میتونی اینجور زبلبازی در بیاری .