گزارشی از زندگی چند خیّر شاخص مدرسهساز / سودای نیکنامی؛ از آلمان تا اردبیل / تاجری گمنام که ۴۵۲ مدرسه ساخت
مدرسه، خانه کودکی و نوجوانی نسل به نسل ماست. مایی که ۱۲ سال از بهترین روزهای سرخوشی و کودکانهمان را در آن زندگی کردیم.
این آدم ها، یعنی این انسان ها، خیلی زیادند، شاید هم بیشتر، علیپور، خسروشاهی، بجستانی و مردانی آذری تنها چهار نفر از ۲۵ هزار نفری اند که در روایت ما گنجیده اند. آنها که الان قلب بزرگ مدفون شان میز و نیمکت کلاس های ماست و ما اینجا تنها یادشان را هجی کردیم.
سودای نیکنامی؛ از آلمان تا اردبیل
میانه جنگ جهانی دوم بود و پدر ورشکسته، دریغ از آهی در بساط زندگی. گرسنگی و فقر همسایه دیوار به دیوار خانه ها بود. نانی نبود که سفره ای باشد، چه برسد به این که کسی بتواند خرج دفتر و کتاب حسن علی کوچک را هم بدهد. معلم گفته بود باید برای امتحان برگه امتحانی بیاورید، رویش نشد به پدرش بگوید، نداشت؛ امتحان که شروع شد، نیمکت خالی روبه رویش بود، به معلم هم نتوانست راستش را بگوید، کف دستانش را برد جلو و چند ترکه آلبالو را نوش جان کرد. از فردا دیگر به مدرسه نرفت.
امین بود و امانتدار، اهالی دیجوجین روی صداقتش قسم می خوردند، یکی از آشناها که تاجر فرش بود از این جوان معتمد خوشش آمد و دستش را گرفت و بُرد آلمان، چندین سال بعد همین صداقت و امانتداری سرمایه اش شد و او را به یک تاجر بزرگ تبدیل کرد. نقش و نگارهای دستباف ایرانی برای حسن علی آمد داشت.
با جیب پر پول به ایران برگشت، اما دستانش هنوز از درد ترکه آلبالو می سوخت، نیت کرد ۷۲ مدرسه به یاد شهدای کربلا در روستاهای محروم زادگاهش اردبیل، بسازد، از حسین(ع) شروع کرد ولی ۵۲ مدرسه که ساخت، پول هایش ته کشید، با همسرش تصمیم گرفت که خانه اش در ولنجک را بفروشد، اما اقوام نگذاشتند، چند سال بعد با کمک آنها باز هم مدرسه ساخت، نام شهیدان کربلا یک به یک بر سر در مدارس نصب می شد تا این که هفتاد و دومین مدرسه افتتاح شد و حسن علی به آرزویش رسید.
تا خبر به گوشش رسید که مسئولان نوسازی مدارس اردبیل، مدرسه ای را که خودشان ساخته اند، قرار است به عنوان سپاس و نکوداشت به نام او کنند، خودش را رساند آنجا و با التماس از آنها خواست که نام دیگری که او دوست داشت روی مدرسه بگذارند. سال بعد دانش آموزان پشت میز مدرسه حمزه سیدالشهدا نشسته بودند.
به اسم و رسم فرزندی نداشت، می گفت همه بچه هایی که در ۲۶۹ کلاس شهدای کربلا درس می خوانند، فرزندان من اند. همه آنها که سال به سال قد می کشند و جایشان را به کوچک تر از خود می دهند. در وصیت نامه اش آورده بود که «من را جلوی در ورودی یکی از دورافتاده ترین مدارس شهدای کربلا به خاک بسپارید که وقتی بچه ها می خواهند وارد مدرسه شوند، خاک پایشان گرده روی مزارم شود.» حسن علی علیپور ۷۲ سالش بود که از دنیا رفت.
مدرسه ساز گمنام
دوازده ساله بود که پدرش او را به قزوین فرستاد تا مدیریت کارخانه پارچه بافی را که سهامدار آن بود بر عهده بگیرد، جوان بود، اما خام نبود، خیلی زود توانست سودآوری کارخانه را بالا ببرد و استعداد ذاتی اش در کسب و کار را نشان بدهد، اما این ته آرزوهایش نبود. پس آستین همت را بالا زد و زبان انگلیسی را به ضرب و زور برنامه ۱۵ دقیقه ای رادیو نفتی بزرگی که خریده بود و یک معلم ارمنی که داشت، آموخت. بعد از چند سال هم دست نوعروسش را گرفت و راهی آلمان شد. تجارت فرش خوب پیش می رفت که به فکر تاسیس کارخانه مواد غذایی در ایران افتاد. مینو.
خانه ای در آلمان نخرید چون فکرش در ایران بود و می گفت «ایران خانه من است، یک روز به ایران و زادگاهم تبریز برمی گردم.» اما این برگشت بدون همسر بود. رفعت کمپانیه خیلی زود در حالی که تنها ۴۲ سالش بود، جلیل و دو دخترش را تنها گذاشت. آنها بعد از ۱۹ سال بدون همسر و مادر به ایران برمی گشتند.
زندگی در آلمان توسعه یافته و بازگشت به زادگاه مستمند و فقیر دهه ۴۰، ذهن جلیل را به مقایسه وامی دارد. مقایسه های دردآوری که روزها و ماه ها ذهن او را مشغول خود کرده بود تا جایی که این دغدغه خود را با صفار هرندی و عالی نسب که هر دو از معتمدان خوشنام صنعت تهران بودند در میان می گذارد. نتیجه هم حمایت از ۱۸۰ خانواده در قم، ۱۶۰ خانواده در تهران و ۱۵۰ خانواده در تبریز می شود، او سایه بالای سر یتیمان شهر و کشورش شد. برای آنها خانه خرید، هزینه زندگی، پوشاک و خوراک آنها را پرداخت و در یک کلام پدرشان شد.
ساخت موسسه درمانی و کمک ماهانه و مستمر به یتیمان، باز هم جلیل را آرام نمی کرد، این خانه از پای بست ویران است، فقر و نداری از سر سفره و شکم مردم به روح و روان آنها رخنه کرده، جلیل باید با ثروتی که داشت طرحی نو و ماندگار برای کشورش می انداخت؛ مدرسه سازی، آن هم نه در شهرهای بزرگ، بلکه روستاهای دورافتاده، آن هم نه در کنار جاده و راه های قابل دسترس، بلکه در قلب روستاهایی که کودکانشان برای رسیدن به مدرسه باید از رودخانه، جنگل و کوه عبور می کردند.
جلیل هر سال سود حاصل از تجارت و کارخانه هایی که داشت به معتمدینش در سراسر کشور می فرستاد و از آنها مدرسه می خواست، حاصل کار هم در نهایت ۴۵۲ مدرسه در تمام روستاهای دورافتاده این مرز و بوم شد، مدارسی که بر سر در هیچ کدام از آنها نامی از جلیل نبود. تا نام ائمه، شهدا، دانشمندان و ادیبان این مرز و بوم بود چه معنی داشت که اسمی از جلیل آورده شود؟
مسئولان آموزش و پرورش هیچ گاه اسم او را نشنیده و دانش آموزان او را هیچ گاه ندیده بودند. گمنامی را خوش می پسندید. می گفت «ثروتم حاصل ذکاوتم نیست، شرایط نابسامان اقتصادی کشور عده ای را ثروتمند کرده و بقیه را فقیر نگه داشته است. من وظیفه دارم این ثروت را به خود مردم برگردانم.» او ثروتش را بی هیچ هیاهو با مردم تقسیم کرد، برای یتیمان خانه خرید، اولین شرکت انتشارات فنی ایران را راه اندازی کرد، بخش زیادی از سرمایه اش را در میانه جنگ ایران و عراق به حساب ارزی هلال احمر واریز کرد و ۴۵۲ مدرسه ساخت. او سال ۸۶ وقتی در خانه اش در سوئیس فوت کرد، روبان افتتاح چند مدرسه در روستاهای ایران به نیابت از او در چندین روستای ایران قیچی شد. جلیل خسروشاهی پدر بی نشان و آوازه هزاران کلاس درس و ده ها هزار دانش آموز و معلم این مرز و بوم است.
غلامرضا و برادران
شنیده و دیده بود مدارس تهران همه سه نوبته اند، دانش آموزان در کلاس های کوچک و قدیمی درس می خوانند و تاریکی شب کوچه پس کوچه های بازگشت به خانه، دل کوچکشان را می لرزاند. چه کاری از دست او ساخته بود؟ باید چه می کرد؟ پولش را داشت، حوصله هم همین طور. باید مدرسه بسازد، آن هم در تهران. فقط یک مدرسه. با کریم و علی مشورت کرد. آنها به پیشنهاد برادر بزرگ تر احترام گذاشتند. مدرسه در مدت کوتاهی ساخته شد. اولین مدرسه برادران مردانی آذری.
صدای خنده و شادی بچه ها که در حیاط مدرسه پیچید، وقتی آخر سال توانستند حروف زندگی را هجی کنند، غلامرضا ذوق زده شد. چه کاری بهتر از این؟ کجا باید زکات اندوخته هایش را می پرداخت؟ باز هم علی و کریم را فراخواند و از تصمیمش گفت. «باید با سود سرمایه هایمان مدرسه بسازیم.» دل برادران مردانی آذری با هم بود. قرار شد مدارس دخترانه را به نام مادرشان زهرا بگذارند و مدارس پسرانه را به نام پدرشان محمد مردانی آذری. پاسداشت مقام پدر و مادر؛ سپاس از رنج و مشقتی که برای آنها تحمل کرده بودند. کلنگ دومین مدرسه را هر سه برادر با هم بر زمین زدند.
غلامرضا عضو مجمع خیرین مدرسه ساز شد، آنجا بود که فهمید کشور از لحاظ فضای آموزشی محروم است بخصوص در آذربایجان شرقی، زادگاه خودش. پس نیت کرد. «هر جای ایران که کاشانه ای برای معلم و دانش آموز وجود ندارد، مدرسه می سازم.»
زمین مدارس را خودش پیدا می کرد و مصالح آن را با کریم و علی می خریدند. کلنگ مدارس یکی پس از دیگری به زمین می خورد. خوابگاه، پانسیون، کلاس درس. هر مدرسه ای که تمام می شد، یک اتاق کوچک در آنجا برای خودش می ساخت. جایی که بتواند راحت تر با دانش آموزان صحبت کند. محلی برای واگویی های کودکان و نوجوانان فقیر و مستمند. این کلاس های سیمانی با دانش آموزان معنا پیدا می کرد. باید دلشان را برای درس خواندن قرص و محکم کرد.
می گفت که «ثروتی که داریم به مثابه خزانه الهی است که کلید آن به دست ما سپرده شده»، آنها با خزانه الهی شان مدرسه می ساختند و درس سخاوت و مهربانی را به دانش آموزان می دادند. غلامرضا، کریم و علی خود از دل کویر فقر ریشه زده بودند و معنای نداری را می فهمیدند. پس وقتی با پشتکار هم، دعای مادر و کمک ناپدری مهربان توانستند روز به روز ثروتمندتر شوند، به داد ندارها رسیدند.
۳۳ مدرسه، پنج خوابگاه و پنج پانسیون تمام دارایی ماندگار غلامرضا از این دنیا شد. سقف هزاران تخته سیاه و سرپناه هزاران دانش آموز. او نیت کرده بود که ۱۵۰ میلیارد تومان مدرسه بسازد؛ با برادرانش، اما دست تقدیر روزگار خیلی زود این خالق خوشفکر و با نشاط مدرسه سازی ایران را از صفحه روزگار جدا کرد. قتلی نافرجام دست غلامرضا مردانی آذری را از نوازش پدرانه بر سر دانش آموزان ایرانی کوتاه کرد. وقتی کشته شد ۳۵ میلیارد تومان از سرمایه اش را مدرسه ساخته بود، اما قتل او پایان داستان علاقه اش به دانش آموزان و کلاس های پرسروصدا و بانشاط نبود. کریم و علی این روزها هنوز دلشان پیش عشق غلامرضاست، مدرسه سازی، مدرسه سازی و مدرسه سازی.
همه چیز از صدقه سر سلطان طوس
کارمند بانک ملی بود، هر روز صبح پشت صندوق می نشست و کار ارباب رجوع را راه می انداخت. خسته بود و بی انگیزه. چند سالی بود که دیگر دل و دماغ کار کردن نداشت، به دنبال راهی رو به جلو بود. کارمندی او را به مقصد نمی رساند. باید این لباس تنگ را از تن درمی آورد. پای اراده در حال دویدن بود و جسم علی اکبر پشت باجه بانک نشسته بود. پس بانک را رها کرد و دنبال اراده اش دوید.
ساختمان سازی را شروع کرد، اما نه بساز و بفروشی، همه چیز حساب شده بود، دائم در حال رصد آخرین تکنولوژی ها در ساخت و ساز بود، مطالعه داشت، دستاورد کشورهای پیشرفته را رصد می کرد و همین پشتکار و دوراندیشی بود که توانست خیلی زود چند شرکت ساختمانی را در خراسان و تهران راه بیندازد. او که فقط یک صندوقدار بانک بود توانست استانداری، ساختمان مخابرات تهران، فروشگاه اتکا در مشهد، تصفیه خانه اهواز و چند بنای بزرگ دیگر را در دهه ۳۰ و ۴۰ شمسی مهندسی کند. علی اکبر اما این اراده قوی و موفقیت بزرگ را مدیون مهمان خراسان می دانست، می گفت هر آنچه که امروز به آن رسیدم از صدقه سر حضرت رضا در شهرمان است. به همین دلیل خیلی زود به زود به زیارت مهمان طوس می رفت و ارادت خود را به آن حضرت نشان می داد، اما این ادای محبت تنها کلامی نبود، علی اکبر اولین وقف خود در راه امام رضا (ع) را در دهه ۳۰ با ساخت مدرسه ای در روستای محروم تربت حیدریه به نام «قطب الدین حیدر» آغاز کرد، اما زد و بندهای حکومتی خیلی زود مانع کارش شد.
سال ۷۰ وقتی که کشور با بحران کمبود مدرسه روبه رو بود، مجمع خیرین مدرسه ساز تشکیل شد، علی اکبر هم یکی از اعضای مجمع بود. باز هم نیت مدرسه سازی کرد، اما این بار ۷۲ مدرسه، نیتی که می گفت با کمک خود ۷۲ تن خیلی زود بنا خواهد شد. راست می گفت، در عرض دو دهه همه مدارس ساخته شد.
او در جوانی و میانسالی درس بخشش را خوب یاد گرفته بود، ثروت اندوزی علی اکبر را در پیری طماع نساخته بود، کارخانه های بلوک سازی سبکی که با مشقت فرمول ساخت آن را از اروپا وارد کرده بود و سال ها عمر، انرژی و توان مالی اش را روی آن نهاده بود، در سال های کهولت و پیری وقف عشقش کرد و آن ارادت کلامی را برای همیشه عملی ساخت. سال ۱۳۸۵ که علی اکبر بجستانی مقدم فوت کرد تازه همه رابطه این عاشق و معشوق را فهمیدند. موقوفات بجستانی صرف زائران عشق شد.