مدیر کارخانه گفت عاشقم شده و مرا صیغه کرد / خشکم زد وقتی گفت صیغه ات تمام شد برو!

3

لاله زندگی پیچیده ای داشت و به همین خاطر در سن پایین بسیار باتجربه شده بود. او داستان زندگی اش را از ماجرای عاشقی اش در دانشگاه شروع کرد و گفت: «من در خانواده ای در سطح مالی متوسط رو به پایین متولد شدم و با اینکه پدر و مادرم از هیچ تلاشی برای تامین نیازهای مادی و عاطفی ام دریغ نمی کردند اما همیشه حسرت زندگی دوستان ثروتمندم را می خوردم و چون بیشتر آنها ازدواج کرده بودند با دیدن همسرانشان سرخورده تر می شدم. این وضعیت ادامه داشت تا اینکه یکی از پسران دانشگاه به من پیشنهاد دوستی داد.»

لاله آهی کشید و گفت: «شهزاد پسر خوش تیپ و خوش قیافه ای بود و من در کنار او احساس غرور داشتم. آنقدر توی چشم بودیم که به خوبی متوجه حسادت دوستانم و تلاش شان برای بر هم زدن رابطه مان می شدم. ارتباط من و شهزاد هر روز بیشتر می شد تا اینکه او به من پیشنهاد ازدواج داد. من که بی نهایت شیفته اش شده بودم هر طور بود با بزرگنمایی موقعیت خواستگار خوش قیافه ام پیش خانواده رضایت آنها را جلب کردم و پای سفره عقد نشستیم.

دوران عقد بسیار خوبی داشتم و در کنار همسرم احساس خوشبختی می کردم اما بعد از ازدواج همه چیز عوض شد. شهزاد دل به کار نمی داد و کار ثابت و منظمی نداشت. از طرفی خانواده اش به شدت در کارهای ما دخالت می کردند و همین عوامل سبب درگیری و اختلاف ما شد. این اختلافات آنقدر بالا گرفت که از زندگی ام دست کشیدند و با بخشیدن مهریه ام جانم را آزاد کرده و از شهزاد جدا شدم.»

آنطور که خودش می گفت بعد از طلاق زندگی اش سخت تر از گذشته شده بود. همه به چشم دیگری به او نگاه می کردند و رفتارشان زن جوان را به ستوه آورده بود. لاله درباره آن روزها گفت:‌«خوب حال آن روزهایم را به خاطر دارم؛ به هم ریخته و کم تحمل شده بودم.

رفتار هیچ کس برایم قابل قبول نبود. تا اینکه یکی از آشنایانمان کاری برایم در بخش مالی و حسابداری کارخانه ای بزرگ پیدا کرد. شغل خوبی بود و مدیر کارخانه نیز با احترام و ادب مرا استخدام کرد. هر چند حقوق زیادی نمی دادند اما از کارم راضی بودم. کم کم با کار خوبی که ارائه دادم توجه مدیر به من بیشتر شد طوری که توجه و اهمیتی که برایم قایل بود را کاملا احساس می کردم.»

انگار این بخش زندگی برایش سخت ترین بود چون اشکهایش بی توقف سرازیر شده بود. او افزود:‌»ای کاش هرگز به آن کارخانه نرفته بودم اما… .

حسین ۱۰ سالی از من بزرگتر بود اما آنقدر مهربان و بامحبت رفتار می کرد که به او اعتماد کرده و ریز زندگی و تجربه تلخی که داشتم را توضیح دادم. او هم می گفت به اجبار پدر و مادرش، با دختر خانواده ثروتمندی ازدواج کرده و با اینکه دو فرزند دارد اما دلش با زندگی اش نیست و قرار است توافقی از همسرش جدا شود.

حسین چرب زبان بود و همیشه از من تعریف می کرد. مدعی بود عاشق جسارت، مسوولیت پذیری و کاری بودن من شده است. با همین حرف ها هم عقل و هوش از سرم رفته بود و گرفتارش شده بودم. رابطه مان خیلی صمیمی شده بود و حسین علاوه بر اینکه مدام برایم کادو می خرید، حسابی از نظر مالی ساپورتم می کرد.

به شدت به او وابسته و علاقه مند شدم و به همین خاطر وقتی از من تقاضای عقد موقت کرد و قول داد به محض جدایی از مادر فرزندانش مرا عقد دایم کند، بدون معطلی پذیرفتم. حسین برای من یک آپارتمان خرید و با جاری شدن صیغه محرمیت عقد موقت او شدم. اوایل همه چیز عالی بود اما کم کم توجه او به زندگی مان کم شد. دیر به دیر به من سر می زد و من بیشتر اوقات تنها بودم. وقتی علت را پرسیدم در کمال ناباوری متوجه شدم که او به خاطر فرزندانش قصدی برای جدایی از همسرش ندارد.»

زن جوان که درد زیادی کشیده بود، ادامه داد:«دنیا روی سرم خراب شده بود. یادم می آید آخرین حرفی که به من زد این بود؛ «می خواهم با همسرم زندگی کنم و تو مختاری صیغه ات را تمدید یا فسخ کنی.» او اصلا حال مرا نمی فهمید. دیگر آن آدم سابق نبود. کمی به شرایط ظنین شدم. به همین خاطر از یکی از همکارانم که همچنان در کارخانه کار می کرد خواستم تا آمارش را برایم بگیرد. وقتی او گفت کارمند جدیدی که به جای تو در کارخانه آمده به مدیر بسیار نزدیک شده و خیلی صمیمی هستند. باورش واقعا برایم سخت بود و تا با چشمان خودم نمی دیدم نمی توانستم آن حرف ها را باور کنم. اما وقتی سر قرار حسین با کارمند جدیدش رسیدم در کمال ناباوری دیدم کار از کار گذشته و مرد رویاهایم دست در دست دختر جوان روانه رستوران شد…»

ممکن است شما دوست داشته باشید
ارسال یک پاسخ

نظرات شما ( 3 )
  1. مهران می گوید

    صیغه موقت زنان مطلقه باعث می شود که به آرامش دست بیابند

    1. ندا می گوید

      اقایون صیغه باز به ارامش میرسند. مگه نه؟

      1. علی می گوید

        بله