داستان کوتاه خود فروشی کیلویی چند؟

0

امروز هم مثل همیشه برای رفتن به دانشگاه مجبور بودم از تاکسی استفاده کنم، سوار تاکسی شدم.درطول مسیر راننده مدام از مشکلات زندگیش می گفت از اینکه اجناس گرون شده و به مردم فشار می آیدو.. وقتی به مقصد رسیدم ۱۰۰۰تومن به راننده دادم تا او ۴۰۰ تومن به من برگرداند. اما او ۳۰۰ تومن به من برگرداند. بهش گفتم: آقا کرایش ۶۰۰ تومونه چرا ۷۰۰ حساب کردی؟ راننده در جواب گفت: ای بابا همه چی گرون شده، کرایه تاکسی چرا گرون نشه؟! بهش گفتم این درست، اما بنزین که گرون نشده! تازشم اگر بخواد کرایه گرون بشه تاکسیرانی نرخ مصوبش رو زیاد می کنه.خودت که نمی تونی هر چی دلت خواست بگیری؟ راننده هم گفت: برو بابا و گازش را گرفت و رفت…

۲- به دانشگاه رسیدم..برای گرفتن نامه اشتغال به تحصیل به بخش آموزش رفتم. هنگام ورود دیدم که صفی پشت در اتاق آموزش تشکیل شده است، پرس جو کردم، فهمیدم وقت ناهار است و باید تا یک ساعت صبر کنیم تا مسئولش بیاید. یکی از دانشجوها اعتراض می کرد و می گفت: مگر ناهار و نماز چقدر طول می کشه! نهایتا ۲۰ دقیقه ناهار و ۱۰ دقیقه هم نماز! چرا یکساعت! حق الناس نیست؟مالشون حروم نیست؟! بالاخره بعد از یک ساعت و نیم درب اتقاق آموزش باز شد و خانمی گفت: شلوغ نکنید، نوبت به نوبت بیاین داخل…

۳- بعد از بالا و پایین کردن راه پله های دانشگاه و امضا گرفتن از چند نفر بالاخره  نامه اشتغال به تحصیلم رو گرفتم و به سرعت خودم را سر کلاس حقوق اساسی رسوندم. استاد که مثل همیشه با کمی تاخیر آمده بود نیمی از کلاس را به خاطرات شخصی خودش و ناکارمدی مسئولین سخن گفت و نیمی دیگه رو هم از روی کتاب درسی می خواند.بغل دستیم آروم بهم  گفت:ای کاش دو واحد هم حق الناس بهمون یاد میدادن!

 ۴- کلاس تموم شد و به بوفه دانشگاه رفتم، گلوم خشک شده بود خواستم یک لیوان چای بخورم. ۲۰۰ تومن به فروشنده دادم..

فروشنده:حاجی ما رو گرفتی! ۵۰۰ تومن میشه!

من: ۵۰۰تومن؟ یک لیوان یکبار مصرف با یک نبتون و دو تا قند میشه ۵۰۰ تومن؟!

 فروشنده: بنده خدا کجای کاری! ۲۰۰ تومن بهت آدامس هم نمی دن!

من: خودم قبلاً تو بوفه یک دانشگاه کار می کردم قیمت ها رو هم دارم. حدوداً هر لیوان یکبار مصرف ۱۵ تومن، نبتون چای ۸۰ تومن، دو تا حبه قند هم ۲۵ تومن، آب جوش و گازهم رو هم ۱۰۰ تومن حساب کنیم، تازه رو هم میشه ۲۰۰ تومن! ۵۰۰ تومن بی انصافی نیست؟

فروشنده: همینی که هست می خوای بخر نمی خوای برو اونطرف بزار جواب مشتری هامو بدم.

۵- بعد از خارج شدن از دانشگاه در انتظار تاکسی ایستاده بودم. ساعت ۳ بعد از ظهر بود و ماشین کم گیر میومد. هر ماشینی که رد می شد پر بود؛ بوق ماشینی از دور مراخوشحال کرد، به من که رسید سرعتش را کم کرد و ایستاد..

 -کجا می رید برسونمتون؟

-مترو؟

بدون معطلی سوار شدم، برای آنکه مثل قضیه رفتنم به دانشگاه، راننده پول اضافی از من نگیره، اینبار ۵۰۰ تومان پول خورد زودتر به راننده دادم و گفتم: بفرمائید، منتظر بودم که اعتراض کند و بگوید ۷۰۰ تومان میشه! اما راننده با لحنی آرام بهم گفت: کرایه لازم نیست صلوات بفرستید. منم با تعجب گفتم: خیلی ممنون خدا خیرتون.کمی که جلوتر رفت، به راننده گفتم: نمیدونم چرا این روزها خیلی از مردم تهران همش گلایه میکنن نق میزنن که زندگی سخت شده، گرونی شده، چرا مسئولین فکر مردم نیستند و…اما خودشون به نحوی دیگه دارن سر بقیه رو کلاه میزارن.

راننده گفت: راست میگی.درسته مسئولین هم باید وظیفشونو انجام بدن. اما همین مسئولین هم از خودمون هستند دیگه، وقتی این مسئول تو جوونیش تو یک شرکتی از کارش میزده و لقمه حروم بدست میاورده، حالا بزرگ شده و مسئول کله گنده ای شده باز هم سر مردم رو کلاه میزاره تا مثلا زرنگی کرده باشه. به نظرم مشکل اینه که خودمون رو جای طرف مقابل نمی زاریم. این روزها ایثار خیلی کم شده. نق زدن شده یک پٌز کلیشه ای، جالب اینه که کارهای اشتبامون رو توجیه می کنیم. با خودمون می گیم می گیم: همه دروغ میگن، پس من هم دروغ میگم، همه از کارشون می زنن منم از کارم می زنم، .همه گرون می فروشن منم گرون می فروشم.

من هم به راننده گفتم: درسته، به نظرم یک مشکل دیگه هم اینه که خیال میکنیم مال حروم یعنی دزدی،الان من بخوام گوشیه موبایلم رو به شما بفروشم عیبشو نمیگم که افتاده تو آب و وقتی گرون فروختم میگم خوب شد نفهمید! اسم خودم هم میزارم بچه زرنگ! به نظرم هیچ فرقی بین کسی که ۳هزار میلیارد اختلاس می کنه با کسی که کرایه تاکسی رو ۳۰۰ تومن بیشتر میگیره نیست. اون راننده هم اگر تو اون جایگاه قرار می گرفت حتماً اختلاس می کرد؛ منتهی دستش نمیرسه.راستی دقت کردی هر کسی بیشتر حق مردم رو میخوره بیشتر نق میزنه و طلبکاره و هر کسی بدون منت داره زحمت میکشه و نون حلال بدست میاره خودشو مدیون مردم و مملکتش میدونه؟

راننده هم  با آه حسرتی که ته صداش بود گفت:  ای آقا… همه این ها برای اینه که باور نکردیم که یک روزی قراره از این دنیا بریم، اونم با یک کفن ساده، پول و قدرت و شهرت و…هیچ کدوم به کارمون نمیاد. فقط نتایج کارهامون می مونه. چه ذره ای کار خوب کرده باشیم و چه ذره ای کار بد.بیخود نبوده که پیامبر خدا گفتند که “عبادت ۱۰ جزء داره، که ۹ جزء آن طلب روزی حلاله”.

من هم به راننده گفتم: مثل این کار شما که صلواتی مسافر کشی می کنید.

راننده با لبخندی ریز گفت: نه بابا کاری نکردم که. خدا بهم سلامتی داده.پدر و مادر، زن و بچه خوب هم داده.پوشاک و غذا هم داده.امنیت و مملکت و مردم خوب هم داده یک ماشینم با روزی که خودش بهم داده زیر پام گذاشته، اون وقت من با همه چیزهایی که مفت و مجانی بدون منت بهم داده یک بنده خدا رو که تو مسیرم هستش رو میرسونم، هنری نکردم! دارم با نعمتی که خدا بهم داده با خودش معامله می کنم….خنده دار نیست؟

من که تازه از گرم صحبت های راننده شده بودم، گفتم:حاجی خدا خیرت بده همین جا پیاده میشم. راننده سرش رو به طرفم چرخوند و گفت: مسیر بعدیت کجاست؟ گفتم خیابون انقلاب. با لبخندی در جواب گفت: بشین مسیر منم همونجاست…

در طول مسیر هر دو سکوت کرده بودیم و فقط فکر می کردیم. راننده رادیو ماشین را روشن کرد… صدای آیه ای از قرآن فضای ماشین و فضای فکری من و راننده را پر کرد…

(إِنَّ اللّهَ لا یُغَیِّرُ ما به قومٍ حَتّی یُغَیِّرُوا ما بِأَنْفُسِهِمْ) رعد-آیه۴

 ترجمه:خداوند سرنوشت هیچ قومی را تغییر نمی دهد، مگر آن که خودشان دست به تغییر زنند

ممکن است شما دوست داشته باشید
ارسال یک پاسخ