حمله به کارتن‌ خواب‌ های تهران با چوب و آجر!

0

روز گذشته در پی حمله گروهی که هنوز هویتشان مشخص نیست کارتن خواب‌های محله حقانی (هرندی) مورد ضرب و شتم قرار گرفتند و وسایلشان آتش زده شد.

درباره انگیزه‌های احتمالی این اقدام نتایج روشنی در دست نیست اما گفته می‌شود نارضایتی مردم منطقه از زندگی در جوار کارتن خواب‌هایی که بیشتر آنها هم اعتیاد به مواد مخدر دارند از علل اصلی این حادثه بوده است. بنا به قول شاهدان عینی، عده‌ای که با ورود‌شان به پارک هرندی شروع به عربده کشی و فحاشی کردند، بعد با چماق به جان معتادانی که نایی برای فریاد زدن و توانی برای جابه جا شدن نداشتند، افتادند و درنهایت به پتو و چادرهای پاره و داغان آنها حمله کردند و با شکستن و آتش زدن بساط نیمه ویرانشان، عرض اندامشان را کامل کردند. بهانه‌شان هم استناد به گزارشی بود که چند وقت پیش پخش شده بود، مستندی که نشان می‌داد مسئولان عزمی یا برنامه‌ای برای جمع کردن کارتن‌خوابهای محله هرندی ندارند، یا اگر هم دارند هنوز هماهنگی‌های لازم برای اقدام سریعتر به وجود نیامده، بنابراین همین عده مجوز صادر کردند تا جلوتر از مسئولان، پارک حقانی را همچون پارک شوش از کارتن‌خوابها منزه کنند.

روزنامه اعتماد: کارتن‌خواب‌ها گفتند ساعت ١٠ صبح تعدادی مرد با چوب و آجر آمدند بالای سرشان.کارتن‌خواب‌ها گفتند مردها فریاد کشیده‌اند و فحش‌های رکیک داده‌اند. کارتن‌خواب‌ها گفتند مردها آنهایی را که خواب بودند با لگد از خواب پراندند و آنهایی را که بیدار بودند تاراندند.

معتاد کارتن خواب زنان کارتن خواب اخبار تهران

کارتن‌خواب‌ها گفتند مردها پیت‌های بنزین به دست داشتند و وسایل کارتن‌خواب‌ها را کپه می‌کردند و بنزین می‌ریختند و کبریت می‌زدند و کپسول گاز فندک داخل آتش می‌انداختند…

به سمت شرق پارک حقانی (دروازه‌غار) که بروی، در فاصله‌ای که حتی نمای ساختمان‌های همسایه پارک به سختی دیده می‌شود، بوی تلخ و غلیظ چوب و پلاستیک سوخته می‌آید. یاشار ٩ ساله که در پارک چای می‌فروشد، صبح، دود آتش را از پنجره کلاس مدرسه‌شان دیده. مدرسه یاشار دو کوچه بالاتر از پارک حقانی است. از کپه‌های وسایل سوخته و نسوخته هنوز دود بلند می‌شود.

وسط کپه‌ها پر از تکه‌های نیمه و درسته آجر است. روی سنگفرش پارک، کف استخر خالی پارک، وسط چمن‌ها، همه جا می‌شود نشانه هجوم صبح را دید؛ هجومی که مامور نیروی انتظامی را هم غافلگیر کرد. ٣٠٠ الی ۴٠٠ زن و مرد کارتن‌خواب پارک حقانی که حالا همه وسایل‌شان را در شعله نفرت و خشم گروهی ناشناس از دست داده‌اند هنوز مبهوت و گنگند. هنوز خمارند و گرسنه. هنوز از هر غریبه و آشنا می‌پرسند «چرا ما؟ مگر ما انسان نیستیم؟»

اسماعیل دو پتو داشت و دو پلوور. سرش را که به صدای فریادها بلند کرد دید مردان چوب به دست با مشت‌های گره‌کرده و صورت‌های برافروخته به سمت او و هاجر می‌آیند. فقط فرصت کرد هاجر را از خواب بپراند و هر دو از چادر بپرند بیرون.

«چادر، پتو، دو تکه لباس، کمی خوراکی، هر چه داشتیم آتش زدند. امشب خدا به دادمان برسد از سرما.»

کف استخر خالی، نشانه‌های سوختگی بیشتر است. صبح، حداقل ۴٠ چادر کف استخر بوده که همه را آتش زده‌اند. هر کسی یک حرفی می‌زند. هر کسی یک حدسی می‌زند. رسول چای نباتش را هم می‌زند و می‌گوید: «کار اهالی محل نبود خانم. والله کار اهالی محل نبود. بیا با هم برویم به هر خانه‌ای اطراف پارک می‌خواهی سرک بکش. اگر اینجا خانه‌ای پیدا کردی که معتاد نداشته باشد و موادفروش نداشته باشد و مواد نداشته باشد اسمم را عوض می‌کنم. اکثر اهالی این محل نان‌شان را از همین کارتن‌خواب‌ها در می‌آورند. آ‌ن‌وقت بیایند وسایل آنها را آتش بزنند؟»

مامور درجه‌دار نیروی انتظامی در پارک راه می‌رود. او هم تعجب کرده که چرا کارتن‌خواب‌ها؟

«ما هم دل‌مان برای کارتن‌خواب‌ها می‌سوزد. آدم‌های بی‌پناهند. اما اگر کارتن‌خوابی جرم است نیروی انتظامی مسوول جمع‌آوری این جرم نیست. باید یک راه اساسی پیدا شود. یک سوله درست کنند همه بروند آنجا که این‌طور هم آزار نبینند.»

شرقی‌ترین ضلع پارک، مردها تتمه سرمایه‌شان را بساط کرده‌اند. از کل بساط یک نفر فقط یک چراغ‌قوه جان به‌دربرده. از کل بساط یک نفر فقط دو شلوار مردانه جان به‌در‌برده. از کل بساط یک نفر فقط یک جفت کفش و یک سه‌راهی برق جان به‌دربرده. آنهایی که بساط‌شان سالم مانده، صبح توی پارک نبودند. آنهایی که همه بساط‌شان در آتش سوخته روی نیمکت‌های پارک نشسته‌اند و خیره مانده‌اند که امشب و فرداشب و روزهای بعد و بعدتر چه کنند با جیب‌های خالی که حتی جواب یک تکه نان نسیه را هم نمی‌دهد…

مصطفی دستش را به ورم روی پیشانی و زخم کنار چشمش می‌کشد.

«زدند. با چوب زدند چون گفتم مگر ما آدم نیستیم؟ تمام بساطم را هم ریختند توی آتش.»

مصطفی تعداد لباس‌های تنش را می‌شمارد. یک کاپشن، یک پلوور، یک جلیقه پشمی، یک پیراهن. کل لباسی که برای مصطفی مانده، کل چیزی که برای مصطفی مانده همین‌هاست. ابراهیم هم، خودش مانده با یک کاپشن که به تن داشته و دندان هایش از سرما به هم می‌خورد. کفش هایش را هم انداختند توی آتش و دمپایی‌های لنگه به لنگه به پا دارد. «حتی نگذاشتند یک تکه وسیله‌مان را‌ برداریم. اگر می‌خواستیم چیزی‌برداریم با چوب محکم می‌کوبیدند روی دست‌مان.»

کارتن‌خواب‌ها که دل‌شان به همان پتوهای اهدایی آن گروه نیکوکاری خوش بود که چهارشنبه‌شب‌ها می‌آیند و برای کارتن‌خواب‌ها غذا می‌پزند، نمی‌دانند از امشب با این سرما چه کنند. روشن کردن آتش در پارک حقانی ممنوع است. روشن کردن پیک‌نیکی ممنوع است. روشن کردن شمع ممنوع است. پتوها تنها راه زنده ماندن بود. تنها راه یخ نزدن. داخل کپه‌های سوخته فقط پشم شیشه‌های پتوها باقی مانده است.

«آدم به خاک سیاه بنشیند یعنی این. ما را به خاک سیاه نشاندند. ما را، کارتن‌خواب را…»

حمید رفته بود نان بخرد. وقتی برگشت دید گونی وسایلش و پتوی آبی رنگش را آتش زده‌اند.

« سه هفته قبل یک تعداد بچه مدرسه‌ای آمدند و داد می‌زدند بروید… دو هفته قبل چند نفر پلاکارد به دست آمدند و لگد می‌زدند و روی پلاکاردشان نوشته بودند اینجا جای خواب و کارتن‌خواب نیست. هفته قبل هم آن بچه‌هایی که برای‌مان غذا می‌آورند را تهدید کرده بودند که آنها را هم می‌زنند. از سه شب قبل هم مامور آمد و با احترام گفت برویم وسط‌های پارک. برویم داخل استخر خالی که از بیرون معلوم نباشیم. ما هم رفتیم داخل استخر. امروز صبح چوب‌به‌دست‌هایی که آمدند، بعد از اینکه وسایل‌مان را آتش زدند فریاد می‌کشیدند و می‌گفتند امشب خودتان را هم آتش می‌زنیم…»

زمین پارک از باران نیمه‌شب گل آب شده. کارتن‌خواب‌ها مچاله شده‌اند کنار درخت‌ها و نیمکت‌ها و کنج دیوارها. چشم‌شان حاشیه غربی پارک را می‌پاید. از همان جا بود صبح که مهاجم‌های چوب به دست آمدند…

ممکن است شما دوست داشته باشید
ارسال یک پاسخ