حسن دولتشاهی (حسن چیچو): کاش من جمشید مشایخی بودم

0

کارگر قهوه‌خانه مهر با لهجه شیرین آذری، بلند صدا می‌زند: «آقای دولتشاهی! بیا، این خانومه اومد.» تا او مسیر ابتدای کوچه مهر را تا قهو‌ه‌خانه که چند متری هم بیشتر نیست طی کند تو باور می‌کنی دیگر از آن حسن چیچو و برو بیایش که گروه تولید خیلی فیلم‌ها و سریال‌ها روی کمک‌هایش حسابی حساب می‌کردند، خبری نیست.

عشق سینما شغل بازیگری سیاهی لشکر بیوگرافی حسن دولشاهی

پیرمردی ۸۰ ساله که لباس کُردی بر تن دارد، گوشه قهوه‌خانه مهر می‌نشیند و شروع می‌کند به حرف زدن، از هر میز و صندلی که روزگاری پاتوق هنرمندان به نامی بوده و هست، خاطره دارد. به بیرون اشاره می‌کند و مخروبه‌ای را نشان می‌دهد با پنجره‌های فرسوده که روزی خانه خواننده‌ای معروف بوده و می‌گوید خیلی‌ها از همین‌جا برای خودشان کسی شدند. نامش را حسرت نمی‌گذاریم، اما پیرمرد آرزویی برآورده نشده دارد.

همین حسن دولتشاهی در بیش از ۵۵۰ فیلم و سریال حضور داشته است. خودش می‌گوید: «آخرین کارش سریال سه‌دونگ سه‌دونگ بوده است.» در آن سال‌هایی که برای خودش برو و بیایی داشت هر کارگردانی سیاهی لشکر یا بازیگر فرعی می‌خواست سراغ او می‌رفت و خیلی‌ها از طریق او وارد سینما شدند.

البته حسن دولتشاهی از آن عشق سینماهایی نیست که عشق واهی، بی‌خیال زندگی و خانواد‌ه‌اش کرده باشد، اما خب چه می‌شود کرد که آدمی است و آرزوهایش. او دلش می‌خواست روزی یک جمشید مشایخی باشد. عمری را به پای این آرزو گذاشت ولی با همه شهرتش، هیچ‌وقت جمشید مشایخی نشد.

دوست دارید برویم به سال‌های دهه ۲۰ وقتی نوجوان بودید و احتمالا علاقه به کار سینما هم از همان موقع در شما شکل گرفت؟

من از کودکی به کارهای هنری علاقه داشتم، اما قبل از این که با سینما آشنا شوم به خاطر صدای خوبی که داشتم به رادیو کردستان راه پیدا کردم. ما در کرمانشاه زندگی می‌کردیم.

چند سالتان بود؟

نوجوان بودم. آن موقع در رادیو کردستان برنامه‌ای طنز و نمایشی برای کودکان اجرا می‌کردم. صدایم خیلی خوب بود. خیلی از آهنگ‌های خواننده‌های معروف را بهتر از خودشان می‌خواندم.

یعنی تقلید صدا می‌کردید؟

بله…

چطور به سینما علاقه‌مند شدید؟

بعد از این‌که آمدم تهران یواش‌یواش با سینما آشنا شدم.

چرا آمدید تهران؟

شنیده بودم دارند در تهران یک ساختمان ۵ طبقه می‌سازند. آنقدر برای دیدن این ساختمان ۵ طبقه شوق داشتم که بلند شدم آمدم تهران. دیدم راست می‌گویند در خیابان مخبرالدوله ساختمانی ۵ طبقه بود و هنوز هم هست…

و دیگر در تهران ماندگار شدید؟

قسمت این بود که بمانم.

در تهران چطور امرار معاش می‌کردید؟

در خیابان لاله‌زار نمایش خیابانی اجرا می‌کردم. مردم دورم جمع می‌شدند. تصنیف می‌خواندم. در قهوه‌خانه‌ای هم کنار دست نقال شعر می‌خواندم و مردم هم شعرهایی را که می‌خواندم خیلی دوست داشتند، مثلا می‌خواندم گل گفت که من مذهب و دینی دارم/ با آل رسول همنشینی دارم. البته من شغل‌های مختلفی داشته‌ام. معتقد بودم مرد باید هر کاری از دستش برمی‌آید انجام بدهد و دست‌خالی به خانه نرود. آن وقت‌ها یخچال تازه آمده بود. من هر کاری می‌کردم تا یخچال خانه‌ام خالی نماند. البته تا حالا یک ریال پول حرام هم نه خودم خورده‌ام، نه به خانواده‌ام داده‌ام.

یعنی به موازات عشق به سینما در همه این سال‌ها به فکر خانواده و امرار معاش آنها هم بوده‌اید؟

خیلی برایم مهم بود که خانواده‌ام در سختی نباشند. برای همین هر کاری که از دستم بر می‌آمد انجام می‌دادم.

نگاه خانواده‌تان به این علاقه که سرانجامی هم نداشت چه بود؟

من هیچ‌وقت کاری نکردم که علاقه زیادم به سینما به خانواده و فرزندانم ضربه بزند. همه این سال‌ها عاشق سینما بودم. هنوز هم هستم، ولی به خاطر خودم برای خانواده‌ام کم نگذاشتم. پسر و دختر من الان هر دو پزشک متخصص هستند و زندگی خوبی دارند. الحمدالله تا امروز پیش نیامده مشکل مالی داشته باشیم.

برگردیم به همان سال‌هایی که عشق سینما در وجود شما ریشه ‌گرفت و مسیر زندگیتان را تغییر ‌داد.

در همان سال‌هایی که آمده بودم تهران خیابان منوچهری و ارباب جمشید پر بود از دفاتر فیلمسازی و هنرپیشه‌ها و کارگردان‌های معروف. آنها همیشه اینجا رفت و آمد داشتند. روزهایی را یادم هست که مردم از صبح زود می‌آمدند خیابان ارباب جمشید منتظر می‌ایستادند تا شب فلان هنرپیشه بیاید او را ببینند و عکس بگیرند.

شما هم برای عکس گرفتن سراغ آنها می‌رفتید؟

نه. من اوایل که بیشتر دور می‌ایستادم و از ته دلم آرزو می‌کردم روزی برسد که من هم مثل آن هنرپیشه‌ها معروف شوم. تازه من از یک خانواده کُرد و مذهبی بودم و پدر و مادرم همیشه از این‌که عاشق سینما بودم سرزنشم می‌کردند.

سینمای آن موقع هم که خوشنام نبود…

به همین دلیل سرزنشم می‌کردند و می‌گفتند خاک برسرت هنرپیشه بشی که چی؟

با توجه به این‌که از یک خانواده مذهبی بودید برای رسیدن به آرزویتان نذر هم می‌کردید؟

زیاد… زیاد… حتی به مادر می‌گفتم هر وقت می‌روی روضه برای من دعا کن که بازیگر شوم.

با این همه نزدیک نمی‌رفتید تا با هنرپیشه مورد علاقه‌تان عکس بگیرید؟

نه. گفتم که اوایل فقط دور می‌ایستادم وآرزو می‌کردم روزی جای آنها باشم و بعدها هم چون وارد کار تدارکات فیلم شده بودم این کار را نمی‌کردم.

می‌گویند خیلی از اینها که مثل شما عاشق سینما بوده‌اند می‌رفتند عکس خودشان را کنار عکس هنرپیشه مورد علاقه‌شان مونتاژ می‌کردند یا سر خودشان را جای سر فلان بازیگر می‌گذاشتند و از این کارها… .

(می‌خندد) بله بودند کسانی که این کارها را می‌کردند. هنوز هم هستند. آن موقع تو ارباب جمشید یک عکاسی بود پول می‌گرفت این کار را می‌کرد. الان هم هست.

اینها وضعیت زندگیشان چطور بود مثل شما به خانواده و زندگی هم فکر می‌کردند یا سینما همه چیزشان شده بود؟

خیلی از آنها وضعیت بدی داشتند. زن و بچه‌شان گرسنه بودند و سرپناه نداشتند، ولی افتاده بودند در دام عشق سینما و آرزوی هنرپیشه شدن شده بود همه چیزشان… .

شما که آنها را سرکار می‌بردید نصیحتشان نمی‌کردید؟

چرا، خدا شاهد است خیلی بهشان می‌گفتم بابا به زندگیت فکر کن به زن و بچه‌ات ولی خب فایده نداشت. شرمنده زن و بچه می‌شدند، ولی انگار نه انگار… .

مثل یک جور اعتیاد… .

اعتیاد که نه، ولی شاید واقعا اعتیاد بود.

خب این بنده‌های خدا سینما را می‌شناختند یا فقط عاشقش بودند. مثلا اگر جلوی دوربین می‌رفتند می‌توانستند دو کلمه دیالوگ بگویند؟

اولا که مردم آن زمان خیلی ساده بودند. الان را نگاه نکن. همه چیز تغییر کرده. این بنده‌های خدا هم خیلی‌شان اصلا نمی‌دانستند سینما و بازیگری چیست و چه مشکلاتی دارد. فقط عشق بازیگر شدن داشتند… یادم هست سر کار کارگردانی ۲۰ نفر سیاهی‌لشکر بردم. کار که تمام شد تهیه‌‌کننده گفت اینها را ببر سینما… .

به جای دستمزدشان؟

دستمزد مقدار ناچیزی می‌دادند. بردمشان سینما؛ فیلم تارزان بود. همین که پلنگی آمد و وارد جنگل شد از سینما فرار کردند و بیرون تا می‌خوردم من را زدند که تو ما را آوردی جایی که پلنگ به ما حمله کند.

یا بنده خدایی در شیراز خیلی به بازیگری علاقه داشت. برای همین هر وقت می‌رفتیم از ما خیلی پذیرایی می‌کرد. یک بار برای کار خدا بیامرز آقای قادری رفته بودیم شیراز. قرار شد نقش کوچکی به این بنده خدا بدهند. کت و شلوار دادند پوشید. باید عینک می‌زد تا عینک را گرفت و زد شروع کرد ادای چارلی چاپلین را درآوردن. فکر می‌کرد باید این کار را بکند.

یک بار هم کارگردانی به من گفت یک نفر را بیاور. گفتم نمی‌شود خودم باشم. گفت نه باید لهجه آذری داشته باشد. خلاصه یک نفر را آوردیم. این بنده خدا مدام به دوربین نگاه می‌کرد. کارگردان عصبانی شد گفت عزیز من چرا اینقدر به دوربین نگاه می‌کنی؟ با لهجه آذری جواب داد من به دوربین نگاه می‌کنم؟ دوربین به من نگاه می‌کنه. کارگردان گفت حسن چیچو! این ۱۰ دقیقه دیگه اینجا نباشه… .

راستی این لقب چیچو از کجا آمد؟

چیچو و فرانکو شخصیت‌های اصلی یک فیلم خارجی بودند. این فیلم را دوبله کرده بودند، اما یکی دو جمله مانده بود که باید اصلاح می‌شد. دوبلورش قهر کرده بود. تنها کسی که می‌توانست مثل او حرف بزند، من بودم. رفتم و این یکی دوجمله را گفتم. آن موقع ۵ تومان به من دادند… .

۵ تومان زیاد بود؟

خیلی. پول را که گرفتم مدام پشت سرم را نگاه می‌کردم کسی خفتم نکند.

الان انتخاب سیاهی‌لشکر یا هنرور شکل رسمی‌تری پیدا کرده است. دفاتر و موسساتی هستند که این کار را می‌کنند. شما که این همه سال هنرور سر کار می‌بردید چرا چنین موسسه‌ای راه نینداختید؟

نمی‌خواستم کارم دنگ و فنگ داشته باشد. می‌خواستم راحت زندگی کنم. آن موقع کسی جز من و کریم نبی نژاد نبود که او هم فوت کرد، اما حالا به قول شما خیلی‌ها هستند… .

چه آرزویی داشتید که برآورده شد؟

آرزو داشتم بروم سفر حج. آن زمان فیلمی ساختند برای راهنمایی حجاج. من دستمزدم را نگرفتم. گفتم این پول را بدهید به دختر و پسر جوانی که می‌خواهند ازدواج کنند تا به زخمی بزنند، من نخواستم. آنها هم در عوض این که پول نگرفتم من را فرستادند سفر حج. کربلا هم رفتم، خیلی خوب بود.

چه آرزویی داشتید که برآورده نشد؟

دلم می‌خواست کسی مثل آقای مشایخی بشوم… نشد، هنرمندانی مثل علی نصیریان، آقای انتظامی. اینها خیلی محبوبیت دارند.

با آنها آشنایی دارید؟

خب سر بعضی کارها که آنها هم بودند رفتیم. مثلا آقای مشایخی صبح که می‌آمد سر کار اگر ۱۰۰ نفر هم ایستاده بودند با همه یکی یکی دست می‌داد و حال و احوال می‌کرد. آقای نصیریان و آقای انتظامی هم همین‌طور. مرتضی احمدی که اصلا می‌آمد کنار ما و برایمان جوک هم تعریف می‌کرد. خدا بیامرز علی حاتمی یکی بود… .

چه نقشی را دوست داشتید بازی کنید که نکردید؟

من همیشه دلم می‌خواست کار طنز بازی کنم. مثلا یک کارگردان رلی را به من بدهد که با زبان گیلکی به یک نفر بگویم: (با لهجه گیلانی حرف می‌زند) ۲۵۰ تومن داری به من قرض بدی؟ او هم بگوید: اووووووووو ۲۵۰ تومن می‌خوای چیکار؟ منم بگم: پسرم رفته تهران پاسبون شده می‌خوام کلانتری بزنم.

ممکن است شما دوست داشته باشید
ارسال یک پاسخ