وقایع روز سوم ماه محرم +متن نوحه حضرت رقیه سلام الله علیها

0

متن و اشعار نوحه و مداحی شب سوم ماه محرم و حضرت رقیه ، وقایع روز سوم محرم سال ۶۱

اعزام لشکر عمر بن سعد به سوی کربلا، خریداری اراضی کربلا توسط امام حسین علیه السلام ، نامه عمر بن سعد، نامه عبیدالله بن زیاد به عمر بن سعد، عبیدالله در نخیله.

عمر بن سعد یک روز بعد از ورود امام حسین علیه السلام به کربلا یعنی روز سوم محرم با چهارهزار سپاهی از اهل کوفه وارد کربلا شد. بعضی از تاریخ نویسان نوشته اند که «بنوزهره» که قبیله عمر بن سعد بودند نزد او آمدند و گفتند تو را به خدا سوگند میدهیم از این کار درگذر و تو داوطلب جنگ با حسین مشو زیرا این باعث دشمنی میان ما و بنی هاشم میگردد عمر بن سعد نزد عبیدالله بن زیاد رفت و استعفا کرد، ولی عبیدالله استعفای او را نپذیرفت و او تسلیم شد.

خریداری اراضی کربلا توسط امام حسین علیه السلام:

از وقایعی که در روز سوم ذکر شده است این است که امام علیه السلام قسمتی از زمین کربلا را که قبرش در آن واقع شده است، از اهل نینوا و غاضریه به شصت هزار درهم خریداری کرد و با آنها شرط کرد که مردم را برای زیارت قبرش راهنمایی نموده و زوار او را تا سه روز مهمانی نمایند.

 وقایع کربلا نوحه حسینی شهادت حضرت رقیه شهادت امام حسین حضرت رقیه شعر حضرت رقیه اشعار نوحه

سوم محرم؛ روز حضرت رقیه
رقیه پدر را می‌خواهد، تاب تحمل دوری از پدر را ندارد، همه اینها بهانه است تا هرچه زودتر به سوی پدر پر کشد و از شر قساوت‌های زمانه رهایی یابد، لعنت خدا بر خبیث‌ترین افرادی که حرمت خاندان آل الله را شکستند و دیگر جایی برای بخشش باقی نگذاشتند.
روز سوم ماه‌ محرم‌الحرام به یاد بزرگ کوچک بانویی، نامگذاری کرده‌اند که خیل وسیعی از عاشقانش را رهسپار مرقد شریفش می‌کند، کودکی که سرنوشت غمبارش در کنار حماسه کربلا، دل خون شیعیان می‌کند، رقیه بابا، فقط سه چهار سال از عمر کوتاه خویش را در ناز و نوازش پدر گذارنده بود و یکباره در روز عاشورا این دختر آل طه، طعم یتیمی را می‌چشد، خداحافظی سوزناک با پدر، سیلی خوردن از دشمنان، آتش گرفتن خیمه‌ها، فرو رفتن تیغ‌ها در پا، فرار از سم اسبان، همه و همه چقدر برای یک دختر بچه قابل تحمل است؟!

امروز، روز رقیه حسین(ع) است، رقیه‌ای که همراه با برادر کوچکش علی اصغر حماسه بزرگی را در جهان ثبت کردند تا نامشان در صف اول مریدان امامت ثبت شود، درود بیکران خداوند بر کودکی که بدنش در اثر تازیانه کبود شده بود و درود خدا به آن هنگامی که با دیدن پدر جان از بدنش خارج ‌شد.

عصر عاشوراست، دشمنان برای غارت خیمه‌ها هجوم آورده‌اند، کودکان اهل‌بیت علیهم‌السلام بر اثر تشنگی در خطر هلاکت هستند، هنگامی که آب را برای رقیه (س) می‌برند، آن حضرت ظرف آب را گرفت و دوان دوان به سوی قتلگاه حرکت کرد، یکی از سپاهان دشمن پرسید «کجا می‌روی؟»، حضرت رقیه (س) فرمود «بابایم تشنه بود، می‌خواهم او را پیدا کنم و برایش آب ببرم»، او گفت «آب را خودت بخور، پدرت را با لب تشنه شهید کردند!»، حضرت رقیه (س) در حالی که گریه می‌کرد‌، فرمود «پس من هم آب نمی‌آشامم».

رقیه: پدرم تشنه‌ است، تا او آب نخورد، آب نمی‌نوشم

فاطمه کفیل استاد تاریخ جامعهالزهرا(س) در خصوص تشنگی حضرت رقیه در روز عاشورا به دو روایت اشاره می‌کند و می‌گوید: هنگامی که امام حسین علیه‌السلام در لحظات آخر رقیه را در آغوش می‌گیرد و لب‌های خشکیده نازدانه‌اش را می‌بوسد، در این هنگام رقیه به پدرش می‌گوید «العطش العطش، فان الظما قد احرقنی»؛ «بابا بسیار تشنه‌ام، شدت تشنگی جگرم را آتش زده است»، امام حسین (ع) به او فرمود «کنار خیمه بنشین تا برای تو آب بیاورم»، آن گاه امام حسین(ع) برخاست تا به سوی میدان برود، باز هم رقیه(س) دامن پدر را گرفت و با گریه گفت «یا ابه این تمضی عنا؟»؛ «بابا جان کجا می‌روی؟ چرا از ما بریده‌ای؟»، امام (ع) یک بار دیگر او را در آغوش گرفت و آرام کرد، این نشان از رابطه عمیق عاطفی بین حضرت رقیه‌ علیهاالسلام و اباعبدالله‌الحسین علیه‌السلام دارد، با توجه به اینکه رقیه مادر نداشت و مادرش از دنیا رفته بود.

وی درباره روایت دوم، بیان می‌کند: هلال‌بن نافع، که از سربازان دشمن بود، می‌گوید «من جلوی لشکر -دشمن- بودم، دیدم حسین(ع)، پس از وداع با اهل بیت خود، به سوی میدان می‌آید، در این هنگام ناگاه چشمم به دخترکی افتاد که از خیمه بیرون آمد و با گام‌های لرزان، دوان دوان به دنبال او شتافت و خود را به حسین رسانید،آن گاه دامن او را گرفت و صدا زد «یا ابه! انظر الی فانی عطشان»؛ «بابا جان، به من بنگر، من تشنه‌ام»، شنیدن این سخن کوتاه ولی جگر سوز از زبان کودکی تشنه‌‌کام، مثل آن بود که بر زخم‌های دل داغدار امام حسین(ع) نمک پاشیده ‌باشند، سخن او آن چنان امام حسین(ع) را منقلب ساخت که بی‌اختیار اشک از دیدگانش جاری شد و با چشمی اشکبار به دخترش فرمود «الله یسقیک فانه وکیلی»، «خدا ترا سیراب می‌کند؛ زیرا او وکیل و پناهگاه من است»، هلال می‌گوید «پرسیدم، این دخترک که بود و چه نسبتی با حسین داشت؟»، به من پاسخ دادند «او رقیه دختر سه ساله حسین است».

آن عصر عاشوراست، دشمنان برای غارت خیمه‌ها هجوم آورده‌اند، کودکان اهل‌بیت علیهم‌السلام بر اثر تشنگی در خطر هلاکت هستند، هنگامی که آب را برای رقیه (س) می‌برند، آن حضرت ظرف آب را گرفت و دوان دوان به سوی قتلگاه حرکت کرد

قدر پدر پدر کردم که ناگاه صدای پدرم را شنیدم

‌پس از اینکه هیاهو در دشت نینوا به خاموشی می‌گراید و خاندان آل طه پس از یک روز پر از مصیبت با بدن‌های زخمی مدتی کوتاه را به استراحت می‌گذارند و در شب شام غریبان،‌ حضرت زینب (س) در زیر خیمه نیم سوخته‌ای، خواب بر چشمانش سنگینی می‌کند، در عالم خواب مادرش حضرت فاطمه زهرا علیهاالسلام را دید، عرض کرد «مادرجان،‌ آیا از حال ما خبر داری؟!»، حضرت فاطمه زهرا (س) فرمود «تاب شنیدن ندارم»، حضرت زینب (س) عرض کرد «پس شکوه‌ام را به چه کسی بگویم؟»، حضرت فاطمه زهرا (س) فرمود «من خود هنگامی که سر از بدن فرزندم حسین (ع) جدا می‌کردند،‌ حاضر بودم، اکنون برخیز و رقیه (س) را پیدا کن».

در این هنگام حضرت زینب سراسیمه از خواب برخاست، هر چه صدا زد، ‌حضرت رقیه (س) را نیافت و با خواهرش ام کلثوم(س)،‌ درحالی که گریه می‌‌کردند، از خیمه بیرون آمدند و به جستجو پرداختند؛‌ تا اینکه نزدیک قتلگاه صدای او را شنیدند، کنار بدن‌های پاره پاره؛ رقیه (س) را دیدند که خود را روی پیکر مطهر پدر افکنده‌ و درحالی که دست‌هایش را به سینه پدر چسبانیده است، درد دل می‌کند، حضرت زینب (س) او را نوازش داد و در این وقت سکینه (س) نیز آمد و با هم به خیمه بازگشتند، در مسیر راه،‌ سکینه (س) از رقیه (س) پرسید «چگونه پیکر پدر را پیدا کردی؟»، او پاسخ داد «آن قدر پدر پدر کردم که ناگاه صدای پدرم را شنیدم که فرمود: بیا اینجا، ‌من در اینجا هستم».

السلام علیک یا ابناه وامصیبتاه بعد فراقک واغربتاه بعد شهادتک

این استاد جامعه‌الزهرا(س) درباره شهادت حضرت رقیه سلام الله علیها بیان می‌کند: آن گونه کامل بهایی نقل می‌کند که حضرت رقیه خیلی گریه می‌کردند که از شدت گریه زنان اهل بیت به گریه افتادند بعد می‌گوید از شدت گریه زنان آل طه، یزید از خواب بیدار می‌شود و می‌پرسد که چه شده است، که به او می‌گویند کودک حسین خیلی بی تابی می‌کند و یزید دستور می‌دهد سر مبارک امام حسین را نزد رقیه علیهاالسلام ببرند. کامل بهایی نقل می‌کند که وقتی سر را به نزد حضرت رقیه آوردند که ایشان بیشتر گریه کردند و ترسیدند و فریاد زدند و طولی نکشید که جان از بدنشان پر کشید.

وی به روایت دیگری اشاره می‌کند و می‌گوید: پس از اینکه سر امام حسین علیه‌السلام را به حضرت رقیه دادند، چون نظر آن حضرت بر سر مبارک افتاد، پرسید «ماهذا الراس؟»؛ «این سر کیست؟»، گفتند «هذا راس ابیک»؛ «این‌ سر مبارک پدر توست»، پس آن مظلومه آن سر مبارک را از طشت برداشته و در بر گرفت و شروع به گریستن کرد و گفت «پدرجان،‌ کاش من فدای تو می‌شدم، ‌کاش قبل از امروز کور و نابینا بودم و کاش می‌مردم و در زیر خاک می‌بودم و نمی‌دیدم، محاسن مبارک تو به خون خضاب شده است»، پس آن قدر گریست که بیهوش شد.

کفیل با اشاره به صحبت کردن سر امام حسین علیه‌السلام بر بالای نیزه با دختر سه ساله‌‌شان، ابراز می‌دارد: حارث که یکی از لشگریان یزید بود گفت «یزید دستور داد سه روز اهل بیت را در دم دروازه شام نگه‌دارند تا چراغانی شهر شام کامل شود، حارث می‌گوید «شب اول من به شکل خواب بودم،‌ دیدم دختری کوچک بلند شد و نگاهی کرد، دید لشگر از خستگی راه خوابیده‌اند و کسی بیدار نیست، اما فوراً از ترسش بازنشست، باز بلند شد و چند قدم به طرف سر حسین آمد که بر درختی که نزدیک خرابه دم دروازه شام آویزان بود، آری،‌ به طرف آن درخت و سر مقدس آمد و از ترس برگشت،‌ تا چند مرتبه، آخر الامر زیر درخت ایستاد و به سر بابایش نگاه کرد، کلماتی فرمود و اشک ریخت، سپس دیدم سر حسین پایین آمد و در مقابل نازدانه قرار گرفت و رقیه سلام الله علیها گفت «السلام علیک یا ابناه وامصیبتاه بعد فراقک واغربتاه بعد شهادتک»؛ «سلام بر تو ای بابای من، وای از شدت اندوه بعد از فراق تو، وای از غریبی بعد از شهادت تو».

زیارتنامه حضرت رقیه(س)

بسم الله الرحمن الرحیم
«السلام علیک یا سیدتنا رقیه علیک تحیه والسلام ورحمه الله وبرکاته السلام علیک یا بنت امیرالمؤمنین علی ابن ابیطالب، السلام علیک یا بنت فاطمه الزهراء سیده نساء العالمین، السلام علیک یا بنت خدیجه الکبری ام المؤمنین و المؤمنات، السلام علیک یا بنت ولی الله، السلام علیک یا اخت ولی الله، السلام علیک یا بنت الحسین الشهید، السلام علیک ایتها الصدیقه الشهیده، السلام علیک ایتها الرضیه المرضیه، السلام علیک ایتها التقیه النقیه، السلام علیک ایتها الزکیه الفاضله، السلام علیک ایتها المظلومه البهیه، صلی الله علیک و علی روحک و بدنک فجعل الله منزلک و ماواک فی الجنه مع ابائک و اجدادک الطیبین الطاهرین المعصومین، السلام علیکم بما صبرتم فنعم عقبی الدار و علی الملائکه الحافین حول حرمک الشریف ورحمه الله وبرکاته وصلی الله علی سیدنا محمد وآله الطیبین الطاهرین برحمتک یا ارحم الراحمین»

اشعار نوحه و مداحی شب سوم محرم؛ حضرت رقیه سلام الله علیها

عقیق: جهت دسترسی آسان تر به اشعار شب سوم محرم (شب حضرت رقیه بنت الحسین سلام الله علیها) این مجموعه تقدیم می گردد.

و می گرید غمش را نیمه جان آهسته … آهسته
کنار تشت زر با خیزران آهسته … آهسته

دو دست کوچکش بر می کشد دیباج را از تشت
نمایان می شود ماه نهان آهسته … آهسته

چو خورشیدی که سر بر می زند با شور و شیدایی
ز پشت پرده های آسمان آهسته … آهسته

نگاهش می خورد پیوند با لبخند محزونی
که می ریزد عقیق و ارغوان آهسته … آهسته

میان تشت خون می لغزد انگشتان لرزانش
به روی گونه های مهربان آهسته … آهسته

و می بوید چو گل های بهاری زلف خونین اش
و می ریزند با هم هردوان آهسته … آهسته

نگاهش می رود سوی غروب و گرد اندوهی
که می بارد به روی کاروان آهسته … آهسته

نفس از سینه اش پر می کشد – پرواز بی برگشت-
به سمت وسعت رنگین کمان آهسته … آهسته

شکوفا می شود در مقدمش دروازه های عرش
به آهنگ مفاتیح الجنان آهسته … آهسته

و زینب می گدازد همچنان آهسته … آهسته
و زینب می گدازد همچنان آهسته … آهسته

 

شاعر: بهروز سپیدنامه

 

************

از راه می‌رسند پدرها غروب‌ها
دنیای خانه، روشن و زیبا غروب‌ها

 

از راه می‌رسند پدرها و خانه‌ها
آغوش می‌شوند سراپا غروب‌ها

 

از راه می‌رسند و هیاهوی بچه‌ها
زیباترین ترانه‌ی دنیا غروب‌ها

 

اما به چشم دخترکان شوق دیگری‌ست
شوق دوباره دیدن بابا غروب‌ها

 

بعد از هزار سال من و کودکان شام
تنها نشسته‌ایم همین‌جا غروب‌ها

 

این‌جا پدر خرابه‌ی شام است، کوفه نیست
این‌جا بیا به دیدن ما با غروب‌ها

 

بابا بیا که بر دلمان زخم‌ها زده‌است
دیروز تازیانه و حالا غروب‌ها

 

دست تو را بهانه گرفته‌ست بغض من
بابا ز راه می‌رسی آیا غروب‌ها؟

 

بابا بیا کنار من و این پیاله آب
که تشنه‌ایم هر دو تو را تا غروب‌ها

 

از جاده‌ها بیایی و رفع عطش کنی
از جاده‌ها بیایی … اما غروب‌ها

 

بسیار رفته‌اند و نیامد پدر هنوز
بسیار رفته‌اند خدایا غروب‌ها

 

کم‌کم پیاله موج زد و چشم روشنش
چون لحظه‌های غربت دریا غروب‌ها

 

خاموش شد وَ بر سر سنگی نهاد سر
دختر به یاد زانوی بابا غروب‌ها

 

بعد از هزارسال هنوز اشک می‌چکد
از مشک پاره‌پاره‌ی سقا غروب‌ها

 

شاعر: اسماعیل امینی

 

************

 

اینجا محیط سوز و اشک و آه و ناله است

اینجا زیارتگاه زهرای سه ساله است

 

اینجا دمشقی ها گلی پژمرده دارند

در زیر گل مهمان سیلی خورده دارند

 

اینجا دل شب کودکی هجران کشیده

گلبوسه بگرفته زرگهای بریده

 

اینجا بهشت دسته گلهای مدینه است

اینجا عبادتگاه کلثوم وسکینه است

 

اینجا زیارتگاه جبریل امین است

اینجا عبادتگاه زین العابدین است

 

اینجا زچشم خود گلاب افشانده زینب

اینجا نماز شب نشسته خوانده زینب

 

اینجا به خاکش هر وجب دردی نهفته

اینجا سه ساله دختری بی شام خفته

 

اینجا نخفته چشم بیدار رقیه

اینجا حسین آمد به دیدار رقیه

 

اینجا قضا بر دفتر هجران ورق زد

اینجا رقیه پرده یکسو از طبق زد

 

اینجا هُمای فاطمه پرواز کرده

اینجا کبوتر از قفس پرواز کرده

 

اینجا شرار از دامن افلاک می ریخت

زینب بر اندام رقیه خاک می ریخت

 

ای دوستان، زهرای دیگر خفته اینجا

یک زینب کبرای دیگر خفته اینجا

 

در گوشه ویرانه باغ گل که دیده؟

در خوابگاه جغدها بلبل که دیده؟

 

شاعر: غلامرضا سازگار

 

************
چشمهای خرابه روشن شد،السلام علیک سر،بابا

می پرد پلک زخمیم از شوق،ذوق کرده است این قدر بابا

 

در فضای سیاه دلتنگی،چشمهایم سفید شد از داغ

سوختم،ساختم بدون تو،خشک شد چشم من به در بابا

 

این سفر را چگونه طی کردی؟،با شتاب آمدی تنت جا ماند

گاه با پای نیزه می رفتی،گاه گاهی به پای سر بابا

 

از نگاهم گدازه می ریزد،اشک نه خون تازه می ریزد

سینه آتشفشانی از داغ است،دخترت کوه خون جگر بابا

 

گوشه ی این قفس گرفتارم،شور پرواز در سرم دارم

تکه ای آسمان اگر باشد،قدر یک مشت بال و پر بابا

 

شعله ور شد کبوتر بوسه،سوخته شاخه ی لبان تو

خیزران از لبان شیرینت،قند دزدیده یا شکر بابا؟

 

شام سر تا به پا همه چشمند،قد و بالای من تماشا شد

من شهید نگاه می باشم،کشته ی این همه نظر بابا

 

دارم از داغ کوچه می گویم،باغ آتش بهشت پهلویم

با تمام وجود حس کردم،مادرت را به پشت در بابا

 

قدری آغوش عمه پوشیدم،کاش می مردم و نمی دیدم

یا که معجر بده همین حالا،یا که امشب مرا ببر بابا

 

عمه در قحط غیرت یک مرد،بین طوفان سنگ و زخم و درد

خم به ابروش هم نمی آورد،شیر زن بود شیر نر بابا

 

طعنه ها قد کمانی اش کردند،تیر شد در نگاهشان هر بار

تا به من خیره شد نگاه سنگ،سینه ی او شده سپر بابا

 

نه از این بیشتر نمی خواهم،تا که سربار خواهرت باشم

جان عمه نرو بدون من،قصه ی من رسیده به سر بابا

 

شاعر: سید مسیح شاهچراغی

 

************

 

از زبان رقیه(س)

 

ابر هی در صورت مهتاب بازی می کند

باد دارد توی زلفت تاب بازی می کند

 

لب ز چوب بی حیای خیزران پاره شده

مثل آن ماهی که با قلّاب بازی می کند

 

گفته ام با بچه ها بابای من می آید و

دامن من را پراز اسباب بازی می کند

 

آسمان دیده که هرشب تا دم صبحی رباب

با علی اصغرش در خواب بازی می کند

 

عمه گفته قحطی آب است تا پایان راه

پس چرا آن مرد دارد آب بازی می کند؟؟؟

 

من اگر دردانه ات هستم به جای من چرا

باد دارد توی زلفت تاب بازی می کند؟؟؟

 

شاعر: مهدی رحیمی

 

************

ای داغ غمت لاله به باغ دل ما

نام تو رقیّه جان، چراغ دل ما

 

دلسوختگان غم خود را دریاب

بگذار تو مرهمی به داغ دل ما

 

شاعر:  سیدرضا موید

 

************

 

گرچه آن طفل سه ساله تاب در پیکر نداشت
تاب سیلی داشت تاب دیدن آن سر نداشت

 

تا سرخونین بابا را در آغوشش گرفت
بر لب او لب نهاد و از لبش لب برنداشت

 

شاعر: ژولیده نیشابوری
************

 

گل آمد و ویرانه ی ما گلشن از اوست

ماه آمد و کاشانه ی ما روشن از اوست

 

من با پدرم قول و قراری دارم

جان باختن از من است و دل بردن از اوست

 

شاعر: هاشم شکوهی
************

 

مجنون شبیه طفل تو شیدا نمی شود

زین پس کسی بقدر تو لیلا نمی شود

 

درد رقیه تو پدر جان یتیمی است

درد سه ساله تو مداوا نمی شود

 

شأن نزول رأس تو ویرانه من است

دیگر مگرد شأن تو پیدا نمی شود

 

بی شانه نیز می شود امروز سر کنم

زلفی که سوخته گره اش وانمی شود

 

بیهوده زیر منت مرهم نمی روم

این پا برای دختر تو پا نمی شود

 

صد زخم بر رخ تو دهان باز کره اند

خواهم ببوسم از لبت اما نمی شود

 

چوب از یزید خورده ای و قهر با منی

از چه لبت به صحبت من وا نمی شود

 

کوشش مکن که زنده نگهداری ام پدر

این حرف ها به طفل تو بابا نمی شود

 

شاعر: محمد سهرابی

 

************

 

آیینه زاده ام که اسیر سلاسلم
هجده ستاره بر سر نیزه مقابلم

ما را زدند مثل اسیران خارجی
دارم هزار راز نگفته در این دلم

چشم همه به سمت زنان یا به نیزه هاست
غمگین ترین سواره مجروح محملم

آتش گرفت گوشه عمامه ام ولی
زخم زبان به شعله کشیده است حاصلم

مایی که باغ های جنان زیر پای ماست
حالا شده خرابه این شهر منزلم

داغ رقیه پیر نمود اهل بیت را
خون لخته های کنج لبش گشته قاتلم

 

شاعر: وحید قاسمی

 

************

 

تنها به روی خاک خرابه نشسته است

بر چشم نیمه باز پدر چشم بسته است

 

دیگر به سر رسیده شب انتظار او

حالا پدر به دامن دختر نشسته است

 

بال و پری برای پریدن ندارد او

مثل کبوتریست که بالش شکسته است

 

با زحمتی تمام تو را در بغل گرفت

دست ضعیف و بی رمقش سخت خسته است

 

از آن قدیم مانده برایش فقط همین

یک جفت گوشواره ، که آن هم شکسته است

 

شاعر: محمد رضا شمس

 

************

 

چرا به شام یتیمی سحر نمی آید

ز یوسف منو عمه خبر نمی آید

 

اگرسَرِ روی نیزه سر پدر نبوَد

چرا به دیدنم عمه پدر نمی آید

 

کسی که زخم تنش از ستاره افزون بود

عجب نبود که گویم دگر نمی آید

 

به جز تو هیچ کسی بهر دیدن طفلش

به سر دویده و آسیمه سر نمی آید

 

از آن زمان که تو با اکبر و عمو رفتی

نگاه پاک به این رهگذر نمی آید

 

شاعر: حمید فرجی

 

************

 

ما گمشدگانیم به عرفان رقیه

دلها شده محزون و پریشان رقیه

 

او دختر معصوم بود و خواهر معصوم

هم عمه معصوم ،نگر شأن رقیه

 

حاتم که بود شهره آفاق سخایش

محتاج بود بر در احسان رقیه

 

پرچم زده در شام نماینده زینب

کنسول گری عشق شد ایوان رقیه

 

گه سینه زند گاه کند ناله و افغان

این هیئت پرشور محبان رقیه

 

ذهنش بنمود عمه مظلومانه بگفتا

از جان خودم سیر شدم جان رقیه

 

رفتی ز برم ای به من غمزده مونس

دل خون شده چو لاله ز هجران رقیه

 

گوشوارۀ غارت شده ات را بگرفتم

شاید بخندد لب خندان رقیه

 

رفتم به مدینه نکنم شادی و عشرت

پرسد ز من ار خواهر نالان رقیه

 

کی خواهر زیبای من عمه به کجا رفت

آخر چه بگویم به عزیزان رقیه

 

گویم به دل ویران مکان شد به عزیزم

آمد پدرش در شب پایان رقیه

 

بگرفت به دامان سر خونین حسین را

آلوده به خون شد بله دامان رقیه

 

لبهای پدر بوسه زد و جان به رهش داد

بگریست بر او دیده مهمان رقیه

 

شاعر: حاج غلامرضا عینی فرد

 

************

 

ای همنشین زینب، نام حسینت بر لب

داری چه آتشین تب، من در کنارت امشب
با گریه تو گریم
در این سفر به هرجا، در سیر کوه و صحرا

گوئی: کجاست بابا؟ من مات ازین تمنا
با گریه تو گریم
ای دخت پاک لولاک، گریان ز داغت افلاک

خفتی به سینه خاک، چون اشک تو، کنم پاک
با گریه تو گریم
گاهی به یاد اکبر، گاهی ز داغ اصغر

داری دلی پر آذر، ای دخت نازپرور
باگریه توگریم
چون می‌کنم نظاره، از بهر گوشواره

گوش تو گشته پاره، دارم غمی دوباره
با گریه تو گریم
از آن هجوم و یغما، آثار خشم اعدا

بر چهره تو پیدا، ای یادگار زهرا
با گریه تو گریم

 

شاعر: حبیب چایچیان

 

************

 

آن شب سپهر دیده ی او پر ستاره بود

داغ نهفته در جگرش بی شماره بود

 

در قاب خون گرفته ی چشمان خسته اش

عکس ِ سر بریده و یک حلق ِ پاره بود

 

شیرین و تلخ خاطره های سه سال پیش

این سر نبود بین طبق ، جشنواره بود

 

طفلک تمام درد تنش را زیاد برد

حرفی نداشت ، عاشق و گرم نظاره بود

 

با دست خسته معجر خود را کنار زد

حتی کلام و درد ِ دلش با اشاره بود

 

زخم نهان به روسری اش را عیان نمود

انگار جای خالی یک گوشواره بود

 

دستش توان نداشت که سر را بغل کند

دستی که وقت خواب علی گاهواره بود

 

در لابه لای تاول پاهای کوچکش

هم جای خار هم اثر سنگ خاره بود

 

ناگاه لب گشود و تلاطم شروع شد

دریای حرف های دلش بی کناره بود

 

کوچکترین یتیم خرابه شهید شد

اما هنوز حرف دلش نیمه کاره بود

 

شاعر: مصطفی متولی

 

************

 

گفت رقیه به دو چشمان تر

با سر ببریده پاک پدر

 

آه که شد خاک عزایم به سر

تو حجت ذوالمننى یا ابه

 

اى شه خوبان که نمودت شهید

تیغ جفاى که گلویت برید

 

اى گل زهرا ز درختت که چید

تو زاده بوالحسنى یا ابه

 

عجب که یاد از اسرا کرده اى

لطف فراوان تو به ما کرده اى

 

تو راحت جان منى یا ابه

آه بمیرد زغمت دخترت

 

از چه کبود است لب اطهرت

برده لب اطهر از خون سرت

 

رنگ عقیق یمنى یا ابه

خواستم از خالق بیچون تو

 

تا که ببینم رخ گلگون تو

آه که دیدم سر پر خون تو

 

از چه جدا از بدنى یا ابه

جان پدر خوش ز سفر آمدى

 

دیدن این خسته جگر آمدى

پاى نبودت که به سر آمدى

 

تو شه دور از وطنى یا ابه

نیست مرا فرش و اثاثى دیگر

 

تا که ضیافت کنمت اى پدر

جان تو را تنگ بگیرم به بر

 

کنون که مهمان منى یا ابه

بعد تو ویرانه سرایم شده

 

لخت جگر قوت غذایم شده

سنگ جفا برگ نوایم شده

 

ز جور اعداى دنى یا ابه

(سیفى ) غمدیده زار حزین

 

نوحه گر از بهر من بى معین

 

شاعر: سیفی

 

************

 

امشب ای ماه که هنگام سحر تافته ای

کلبه تیره مارا زکجا یافته ای؟

 

اینکه تابیده ای ای بدر در این پنجم ماه

بهر آسایش ما بوده که بشتافته ای

 

دیدمت بر سر نی صبر نمودم ای سر

بینت حال که با جبهی بشکافته ای

 

کو جوانان بنی هاشمی و یارانت

زچه تنهایی و از آن همه رو تافته ای

 

شاعر: سید رضا مؤید
************
ای همسفر به نیزه مرا جز تو ماه نیست
من را به غیر روی تو شوق نگاه نیست
در این سه ساله غیر تو ذکری نگفته ام
شکر خدا که عمر کم من تباه نیست
با شک نگاه موی سپید از چه می کنی
آری رقیه تو منم اشتباه نیست
هر منزلی که آمده ام زخم خورده ام
شام کسی چو شام تن من سیاه نیست
دیگر مجاب رفتن با عمه ام مکن
دستم وبال گردن و پایم به ره نیست
فهمیده ام ز سیلی و شلاق و سلسله
ما را به غیر دامن عمه پناه نیست
با اینکه کودکان همه زخمی و خسته اند
اما تن کسی چو تنم راه راه نیست
بابا بگو که چشم عمو غیرتی کند
اینجا غیر طعنه و تیر نگاه نیست

 

شاعر: علی اشتری

 

************
بابا بیا که قلب من از غصه آب شد

کاخ ستم ز سیل سرشکم خراب شد

 

بابا بیا که در هوس شوق دیدنت

چشم کبود و مضطربمغرق خواب شد

 

شد ناله ام مکمل گفتار عمه ام

در شام و کوفه از نظرم انقلاب شد

 

از چیست چنگ بر رخ ماهت نشان زده

بابا چرا محاسنت اینسان خضاب شد

 

از ضرب کعب نی نفسم بند آمده

سیلی زدن به روی یتیمت ثواب شد

 

دیگر نمانده زینتی از بهر دخترت

از بس که پنجه های ستم پر شتاب شد

 

بی معجرم ولی زهمه رو گرفته ام

خون لخته های روی سرمن حجاب شد

 

از ما شکست حرمت از تو لب کبود

وای از جسارتی که به بزم شراب شد
شاعر: احسان محسنی فر

 

************

 

دخترم بر تو مگر غیر از خرابه جا نبود

گوشه ویرانه جای بلبل زهرا نبود

 

جان بابا خوب شد بر ما یتیمان سر زدی

هیچ‌کس در گوشه ویران به یاد ما نبود

 

دخترم روزیکه من در خیمه بوسیدم تو را

ابر سیلی روی خورشید رخت پیدا نبود

 

جان بابا، هر کجا نام تو را بردم به لب

پاسخم جز کعب نی ،جز سیلی اعدا نبود

 

دخترم وقتی که دشمن زد تو را زینب چه گفت

عمه آیا در کنارت بود بابا ،یا نبود

 

جان بابا، هم مرا ،هم عمه ام را می‌زدند

ذره‌ای رحم و مروت در دل آنها نبود

 

دخترم وقتی عدو می‌زد تو را برگو مگر

حضرت سجاد زین‌العابدین آنجا نبود

 

جان بابا بود، اما دستهایش بسته بود

کس به جز زنجیر خونین، یار آن مولا نبود

 

دخترم آن شب که در صحرا فتادی از نفس

مادرم زهرا (س) مگر با تو در آن صحرا نبود

 

جان بابا من دویدم زجر هم می‌زد مرا

آن ستمگر شرمش از پیغمبر و زهرا نبود

 

دخترم من از فراز نی نگاهم با تو بود

تو چرا چشمت به نوک نیزه اعدا نبود

 

جان بابا ابر سیلی دیده‌ام را بسته بود

ورنه از تو لحظه‌ای غافل دلم بابا نبود

 

دخترم شورها بر شعر میثم داده‌ایم

ورنه در آوای او فریاد عاشورا نبود

 

جان بابا دست آن افتاده را خواهم گرفت

ز آن که او جز ذاکر و مرثیه خوان ما نبود

 

نام شاعر:حاج غلامرضا سازگار (میثم)

 

************

 

روز ما در شامتان جز شام ظلمانى نبود

اى زنان شام ، این رسم مهمانى نبود

 

سنگ باران مسلمان ، آنهم آخر از بالاى بام

این ستم بالله روا در حق نصرانى نبود

 

پایکوبى در کنار راس فرزند رسول

با نواى ساز آیین مسلمانى نبود

 

ما که رفتیم اى زنان شام نفرین بر شما

ناسزا گفتن سزاى صوت قرآنى نبود

 

مردهاتان بر من آوردند هفده دسته گل

دسته گل غیر آن سرهاى نورانى نبود

 

اى زنان شام آتش بر سر ما ریخته

در شما یک ذره خلق و خوى انسانى نبود

 

اى زنان شام در اطراف مشتى داغدار

در شما یک ذره خلق و خوى انسانى نبود

 

اى زنان شام در اطراف مشتى داغدار

جاى خوشحالى و رقص و دست افشانى نبود

 

اى زنان شام گیرم خارجى بودیم ما

خارجى هم گوشه ویرانه زندانى نبود

 

طفل ما در گوشه ویران ، دل شب دفن شد

هیچ کس آگاه از این سر پنهانى نبود

 

اى سرشک شیعه شاهد باش بر آل رسول

کار ((میثم )) غیر مدح و مرثیت خوانى نبود

 

شاعر: استاد سازگار
************
عمه جان ، بگذار گریم زار زار

چون که دیگر پر شده پیمانه ام

 

عمه جان ، کو منزل و کاشانه ام

من چرا ساکن در این ویرانه ام

 

آشنایانم همه رفتند و، من

میهمان بر سفره بیگانه ام

 

عمه جان ، بگذار گریم زار زار

چون که دیگر پر شده پیمانه ام

 

شمع ، مى ریزد گهر در پاى من

چون که داند کودکى دردانه ام

 

عقل ، مى گوید به من آرام گیر

او نداند عاشقى دیوانه ام

 

دست از جانم بدار اى غمگسار

من چراغ عشق را پروانه ام

 

بگذر از من اى صبا حالم مپرس

فارغ از جان ، در غم جانانه ام

 

بس که بى تاب از پریشانى شدم

زلف ، سنگینى کند بر شانه ام

 

من گرفتار به زلف و خال او

من اسیر آن کمند و دانه ام

 

خانمانم رفته بر باد اى عدو

کم کن آزار دل طفلانه ام

 
شاعر: حسان

 

************

 

 

غم دل با که بگویم که بود محرم رازم؟

به نشینم به فراق رخ دلدار بسازم

 

من همان بلبل وحیم که به ویرانه نشستم

تا گلم آید و او را به نوایی بنوازم

 

شامیان خار مبینید مرا گوشه ی زندان

به خدا من گل گلزار خدا بوی حجازم

 

بگذارید بگریم که شبیه است به زهرا

عمر کوتاه منو گریه ی شب های درازم

 

اشک نگذاشت که در آتش فریاد بسوزم

گریه نگذاشت که در سوز دل خود بگدازم

 

خم ابروی تو محراب نمازم شده امشب

جان گرفتم به کف از بهر قبولی نمازم

 

همه خوابند و من غمزده بیدار تو هستم

شاهدم این گلوی بسته و این دیده ی بازم

 

چه شد آن کودک شامی که مرا زخم زبان زد

تا که در پیش نگاهش به وصال تو بنازم

 

رنگم از دوری روی تو پریده است وگرنه

من نه آنم که به طوفان بلا رنگ ببازم

 

حاجت خویش بخواه از من دلسوخته (میثم)

که به ویرانه نشینی همه را قبله ی رازم

 

شاعر: غلامرضا سازگارا (میثم)

 

************

 

مجنون صفت به دشت و بیابان دویده ام

اکنون به کوى عشق تو جانا رسیده ام

 

در راه عشق تو شده پایم پر آبله

از بس که روى خار مغیلان دویده ام

 

تنها نشد ز داغ تو موى سرم سفید

همچون هلال از غم عشقت خمیده ام

 

دیوانه وار بر سر کویت گر آمدم

منعم مکن که داغ روى داغ دیده ام

 

من پرچم اسیرم و، بار غم تو را

از کوفه تا به شام به دوشم کشیده ام

 

عمرم تمام گشته عزیزم در این سفر

دست از حیات خویش حسینم بریده ام

 

بس ظلمها که شد به من از خولى و سنان

بس طعنه ها ز مردم نادان شنیده ام

 

گاهى چو بلبل از غم عشق تو در نوا

گاهى چو جغد گوشه ویران خزیده ام

 

دیدى به پاى تخت یزید از جفاى او

چون غنچه ، پیرهن به تن خود دریده ام

 

گنج تو را به گو به گوشه ویران گذاشتم

چون اشک او فتاد رقیه ز دیده ام

 

مى گفت و مى گریست (رضایى ) ز سوز دل

اشکم به خاک پاى شهیدان چکیده ام

 

شاعر: رضایی
************
مگر طفل یتیمى مى کند یاد از پدر امشب

که خواب از شوق در چشمش نیاید تا سحر امشب

 

پناه آورده در ویرانه امشب طایر قدسى

که از بى آشیانى سر کشد در زیر پر امشب

 

چه شد ماه بنى هاشم ، چه شد اکبر، چه شد قاسم ؟

سکینه بى پدر گردید و لیلا بى پسر امشب

 

یتیمان را میان خیمه زار و خونجگر امشب

به روز قتل شه گر آیه (و اللیل ) شد پیدا

 

ز سر شد آیه (و الشمس ) هر سو جلوه گر امشب

نگاهى اى امیر کاروان سوى اسیران کن

 

که خواهر بى برادر مى رود سوى سفر امشب

(رسا) را از در احسان مران اى خسرو خوبان

 

شاعر: رسا
************

 

مجنون شبیه طفل تو شیدا نمی شود

زین پس کسی بقدر تو لیلا نمی شود

 

درد رقیه تو پدر جان یتیمی است

درد سه ساله تو مداوا نمی شود

 

شأن نزول رأس تو ویرانه من است

دیگر مگرد شأن تو پیدا نمی شود

 

بی شانه نیز می شود امروز سر کنم

زلفی که سوخته گره اش وانمی شود

 

بیهوده زیر منت مرحم نمی روم

این پا برای دختر تو پا نمی شود

 

صد زخم بر رخ تو دهان باز کره اند

خواهم ببوسم از لبت اما نمی شود

 

چوب از یزید خورده ای و قهر با منی

از چه لبت به صحبت من وا نمی شود

 

کوشش مکن که زنده نگهداری ام پدر

این حرف ها به طفل تو بابا نمی شود

 

شاعر: …..

 

************
یادش به خیر ناله اگر جوش می گرفت
دست عمو مرا به سر دوش می گرفت

گاهی هم آفتاب نگاه پدر مرا
گلبوسه می نشاند و در آغوش می گرفت

آن گوشوار غرقه به خونم به جای خود
سیلی هم انتقام من از گوش می گرفت

گاه انتقام خصم ز ما بهر ناله بود
گاه یتقاص از لب خاموش می گرفت

تنها شبیه مارد تو بود دخترت
دستی اگر به زخمی پهلوش می گرفت
شاعر: جواد زمانی

 

 

ممکن است شما دوست داشته باشید
ارسال یک پاسخ