داستان کوتاه و آموزنده ( دل بزرگ )
مثل خیلی از آدمهایی که توی این قهوه خونه، عادت کردند به چشمهای هم زل بزنند، بهش زل زدم. کوفتگی دماغ و چین های دور چشمهاش جالب بود، اما نه به جالبی چالهای ریز روی صورتش! شنیده بودم به آدمهای خوشگل میگن ماه رو! ولی حقیقتش چالهای صورت این مرد زشت تازه وارد، بیشتر شبیه چاله چوله های سطح ماه بود!
توی دلم از این تصور ذهنی، خنده م گرفت. پک های کشی دارش از قلیون هم جالب بود. من مردهای بی ریخت زیادی توی این قهوه خونه دیده بودم، اما این دیگه نوبر بود! هر چی زل زدنهام به سیمای زشت مرد طول می کشید، بیشتر به زوایای صورتش پی بردم! موهای درهم و گره خورده و چرب، سه تا خال سیاه بادمجونی زیر فک، گوش های ریزی که اصلا تناسبی با درشتی صورتش نداشت! فکر کردم اگه گوش هاش مثل آینه بغل تریلی بزرگ بود، بهش بیشتر میومد! دوروبرشو که وارسی کردم، متوجه شدم خیلی تنهاست. حالا یا خودش خواسته بود تنها یه گوشه قهوه خونه بشینه، یا کسی مایل نبود پیشش بیاد. یهو دستی روی شونه م سنگینی کرد. صدای بابا مراد به گوشم خورد:
_ پاشو حسن. به چی زل زدی پس؟ واسه چی یه استکان چای واسه مهمونمون نمیبری!
از جا پاشدم. با اشاره دست بابامراد، فهمیدم که منظورش همون مرد زشت تازه وارده. وقتی یه استکان چای روی میز مرد زشت گذاشتم، بهم نگاه کرد. اولش جا خوردم. اما خودمو کنترل کردمو لبخند زدم. اون هم لبخند زد. فوری پیش بابامراد برگشتم و نشستم روی چهارپایه کنار یخچال. بابامراد رفت کنار اجاق گاز و ماهیتابه رو گذاشت روی آتیش. آخه میخواست برای یه مشتری دیگه نیمرو بزنه. بهش گفتم:
_ اون آدم زشته تازه اومده این محل؟ واقعا خیلی بد قیافه ست!
بابامراد ماهیتابه رو روی آتیش جابجا کردو جواب داد:
_آره، تازه اومده. قبلا دو سه تا خیابون پائین تر میشستن. میشناسمش. دل بزرگی داره. اگه دل بزرگی نداشت، هفته پیش نمیرفت پای چوبه دار، قاتل پسرشو ببخشه!